14 اسفند

امروز 8:15 رسیدم شرکت و مشغول کار شدم... این روزا خیلی کار زیاده و فرصت سر خاروندن نیست تا 7  سرکار بودم و 7:30 هم خونه بودم و مشغول مرتب کردن خانه شدم البته بعد از کمی استراحت و خوردن میوه..... یه بخشی از خرید های این چند وقته رو که پوشاکی ها بودند از پلاستیکاشون در آوردم جاگیر کردم و  بعد هم مانتویی که از جمعه بازار خریده بودم رو آب انداختم چون به نظر کثیف میومد  و البته دو سه سری هم لباس شستم این وسط ها چون هرکدومشون یه جوری بودند و نمیشد با هم شستشون.....آخر سر هم قناری هام رو تمیز کردم و از توی پذیراییی بردمشون سر جای خودشون یعنی توی آشپزخانه.....حدود 9 مامان زنگ زد که برم اونجا اما گفتم کار دارم و نمیام....9:30 خودش یه سری بهم زد و رفت و 10 هم نشسته حریم سلطان رو دیدم و 11 هم خوابیدم....

13 اسفند

امروز صبح ساعت 7:30 بیدار شدم اما شدید خوابم میومد و بنابراین خوابیدم تا 8:30 و 9 شرکت بودم تا ساعت 5.بعدش هم کلاس داشتیم . من و بابک بودیم فقط و تا 7:15 هم کلاس طول کشید.....بعدش هم با خانم نخ وعده کرده بودم سر 4راه سپه سالار....به سرعت راهی شدم و بیست دقیقه بعد اونجا بودم و رفتیم واسه خرید رنگ مو.....امیدوارم این بار موهام قهوه ای بشه! توی راه برگشت هم سر دروازه شیراز یه گردنبند عقیق سبز خریدم و راهی خونه شدم.....9 رسیدم اما یک راست رفتم خونه مامان اینا و خب تقریبن تا 10:30 اونجا بودم و بعد رفتم خونه و کمی نشنال جئوگرافی دیدم و حدود 12 هم خوابیدم.

امروز ظهر هم همسرجان رفت.12:50 پروازش بود و 2 هم خبر رسیدنش رو بهم داد....این بار کمتر از 2 هفته موند تا واسه قبل از عید مشکلی پیدا نکنه و طبق تاریخی که مد نظرمون هست بیاد و بتونه تا زمانی که میخوایم بمونه.

12 اسفند

امروز صبح 8:30 اومدم شرکت و تا 4:30 هم مشغول بودم....رییس جان بابت بحث چهارشنبه و زمینه کار پتروگرافی همون اول صبح اومد و اعصاب منو خط خطی کرد.....اونقدر عصبی شدم که نتوستم بشینم پشت میزم و رفتم توی بالک و مشغول مرتب کردن سنگ هام شدم و خلاصه سرم رو باهاشون یکساعتی گرم کردم تا حالم سرجا بیاد و برگردم پشت میزم!

5 خونه بودم و چون همسرجان نبود و نوبت دکتر گوش و حلق و بینی داشت.منم مشغول مرتب کردن لباس های کمد اتاق خواب شدم و یه طبقه اش رو مرتب کرده بودم که همسرجان اومد و آماده شدیم که بریم خونه مادر شوهر. 8 از خونه راه افتادیم و نیم ساعت بعدش اونجا بودیم. شام خوردیم و تلویزیون دیدیم و کمی صحبت و برادر شوهر کوچیکه هم که روز قبل اومده بود یه سری اومد  و دیدیمش و ساعت 11 هم بلند شدیم و راهی خونه شدیم. همسرجان بعد از زسیدن به خونه رفت سراغ لب تاپش و ایمیل هاش و چند دقیقه بعد گفت: میدونی پریروز چه روزی بوده....

یه کمی فکر کردم و یادم اومد....و گفتم بله که یادمه....10 اسفند 85....

" روز خواستگاری همسرجان از من....توی یک عصر بارونی توی خیابون چهارباغ بالا...."

یکی از بهترین روزهای زندگیم که پریروز سالگرد ششمین سالش بوده....


اینم گربه ای که از قشم واسه همسرجان خریدیم به قصد سپندارمزگان و ژله ای که خیلی یهویی درست کردم و خوب از آب در اومد.

Untitled_1_copy.jpg (1600×600)


11 اسفند

 صبح ساعت 7 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد....مشغول بازی سودوکو شدم با موبایلم و تلفن خواهر شوهر هم ساعت 7:20 شروع به آلارم دادن شد و همسرجان هم بیدار شد. دیگه دوتایی پاشدیم و رختخوابمون رو جمع کردیم ونشستیم...حدود 8 خواهر شوهر بیدار شد و بعد هم شوهرش.....رفت واسمون نان سنگک گرفت واسه صبحانه که دستش درد نکنه ....خیلی چسبید.....تا صبحانه رو خرودیم و سفره رو جمع کردیم 9 بود....بعدش هم چون قرار بود ما بریم جمعه بازار به اونها هم گفتیم که همراهمون بیان و خلاصه 10 از خونه زدیم بیرون. 10:40 دقیقه رسیدیم چهار راه استانبول اما خب جای پارک نبود و تا برگشتیم و ماشین رو توی بازار علائدین گذاشتیم و دوباره با اتوبوس رفتیم پارکینگ پروانه تقریبن ساعت 12 بود.تا 2 اونجا بودیم و خب من خریدهایی که می خواستم رو انجام دادم. یه مانتو سنتی میخواستم واسه عید که خریدم و این تنها خرید مخصوص عید امسالم هست که خب اگر تهران نمیومدیم همینم نمی خریدم. یه کیف چرم سرمه ای دیدم که دوستش داشتم و خریدم و هیچ چیز سرمه ای هم ندارم واسش و باید به مرور خریداری بشه....حداقل یه جفت کفش نیمه مجلسی واسش.یه لیوان دمنوش همسرجان خرید. دو تا جا شمعی دیواری با طرح بته چقه خردیم که خیلی دوستشون دارم. یه کیف رنگی رنگی چرم واسه مدارک و عابر بانک هام. یه شلوار کتان بنفش که خب همسرجان زیاد موافقش نبود اما من دوستش داشتم و برش داشتم .یه بلوز بافت زرشکی واسه کادوی عید پدر شوهر و یه بافت آستین کوتاه هم واسه داداشی و یه سری خرده ریز دیگه. من عاشق این جمعه بازارم......ازتهران اصلن خوشم نمیاد و یکی از دلایل رفتنم به اونجا همین جمعه بازار عزیزه.....چیزهای خیلی خاص و جالبی رو میشه توش پیدا کرد مخصوصن توی همون طبقه اولش.....

بعد از بیرون اومدن پیاده رفتیم سمت ماشین و تا سوار بشیم و از پارکینگ بیایم بیرون 3 بود. بعدش هم به پیشنهاد همسرجان راهی رستوران شدیم. رفتیم رستوران هتل قناری توی خیابون سمیه چون هم بهمون نزدیک بود و هم هتلی بوده که همسرجان واسه ماموریت میومده و میگفت غذاش خوبه.....البته خودش فسنجان سفارش داد که من تعجب کردم آخه زیاد غذای  شیرین نمی خوره و من اسکالپ مرغ سفارش دادم که اصلن دوستش نداشتم!...دورچینش رو خرودم و کمی از مرغ رو و بقیه اش رو همسرجان خورد و من از فسنجان اون خوردم . خواهر شوهر و شوهرش هم کوبیده و جوجه سفارش دادن که خب غذای  اونها خوب بود.....همسرجان حساب کرد و راهی خونه شدیم.4:40 رسیدیم خونه خواهر شوهرجان و یه چایی خوردیم و فلاسکمون رو آب جوش کرد واسمون و 5:30 از خونشون زدیم بیرون. بالاخره 7 موفق شدیم از تهران بزرگ! بزنیم بیرون و دم عوارضی باشیم.....و بنزین هم نداشتیم و به سرعت مسیر رو طی کردیم و مهتاب اولین جایی بود که بهش میرسیدیم و بنزین زدیم و دوباره راهی شدیم. 10:30 به شهر عزیزمون رسیدیم و 11 توی خانه بودیم....تا اثاثیه رو از صندوق در آوردیم و ماشین رو خالی کردیم 12 بود. مسواک زدیم و لالا.....

10 اسفند

صبح موبایلم ساعت 6 شروع کرد به آلارم دادن اما هوا هنوز تاریک بود و خوابیدیم....7 بیدار شدیم و من حمام کردم و همسرجان هم شیشه ای ماشین رو تمیز کرد و اثاثیه ای که شب قبل آماده کرده بودم رو دادم بهش تا بذاره داخل ماشین و قبل از 8 راهی شدیم......صبحانه رو توی ماشین خوردیم و حدود 11 مهتاب بودیم....کمی دور زدیم اونجا و دنبال اینترنت Wi Fi گشتیم که خب نبود و یه بسته شکلات واسه خواهر شوهر خریدیم و دوباره راهی شدیم. 1 دیگه داخل تهران بودیم و تصمیم نهار خوردن داشتیم. من قبلن اسم مجموعه های فست فود ایرانی "مستر دیزی" رو شنیده بودم اما خب نمی دونستم کجاها شعبه داره و به اینترنت هم دسترسی نداشتیم تا یکی از شعبه هاش که نزدیکمونه رو پیدا کنیم .البته گاندی و ولیعصر رو دیدیم ولی خب چیزی پیدا نکردیم حدود 2 نزدیک خونه خواهر شوهر بودیم و چون گفته بودیم 5 به بعد میایم رفتیم شهروند آرژانتین و تقریبن تا 3:50 اونجا بودیم.اولش فقط قصد گشتن و وقت گذرونی داشتیم اما موقع بیرون اومدن 150 تومان ناقابل پول دادیم!.....بیشتر خریدمون بهداشتی بود و چند مدل افترشیو و خمیر ریش واسه همسرجان.یه بالشت نازک با رویه سفید هم واسه ایشون.دوتا کاکتوس فسقل هم من خریدم با دوتا بسته دراژه خوشگل مورد علاقه ام. چند جفت جوراب واسه خودم و کرم مرطوب کننده و شامپو بچه فیروز و البته یه بسته الویه و نان باگت هم واسه نهارمون. تا 4:30 هم نهار مون رو خوردیم و آدرس خونه خواهر شوهر رو گرفتیم که بریم اونجا و تقریبن 1 ساعتی چرخیدیم دور خودمون و 3-4 باری تقاطع همت و صیاد شیرازی رو چرخیدیم چون از اساس اشتباه بهمون آدرس داده بودن!...واقعیتش من دلم نمیخواست که بیش از یک شب خونه خواهر شوهر بمونیم چون یکی از بدترین عروسی های عمر عروسی اون بودو من و کلن همه خیلی حرص خوردیم. اصلن از خانواده شوهرش و خصوصن مادرشوهرش که دختر خاله همسرجان هم باشن! خوشم نمیاد.شدیدن انرژی منفی بهم انتقال میده و زیادی احساس زرنگ بودن داره! و داماد هم که پسر اولشونه سخت تحت تاثیر مادرشون هستند و این خیلی بده.خواهر شوهر من خودش دختر خوبیه....همه چیزش اکیه و خیلی بهتر از این ها می تونست زندگی کنه اما نمی دونم دلیل این انتخابش چی بود!...به هرحال....

خلاصه 5:30 رسیدیم و دیگه مابقی شب یه صحبت و چایی و میوه و تخمه گذشت.....ساعت 9 هم شام خوردیم. خواهر شوهر جان واسمون ماهی درست کرده بود با الویه. دستش درد نکنه. بعدهم کادویی رو که واسش خریده بودم

 و شکلاتی که توی راه خریدیم رو دادمش و مابقی شب پرشین تون میدیدم و حدود 12 هم خوابیدیم.