20 آبان

امروز من مثل همیشه اومدم سرکار و همسرجان هم چون آزمایش داشت من رو رسوند شرکت و خودش رفت درمانگاه.... من به کارم رسیدم و ایشون هم بعد از درمانگاه رفت دنبال کارهای عقب افتاده یک هفته گذشته....البته ضروری هاش...چون هفته گذشته به خاطر گرفتگی ناگهانی کمرش کلن در استراحت بود و برنامه هامون رو تعطیل کردیم....

ظهر هم رفته بود خونشون و عصر اومد دنبال من.... و رفتیم سمت میدون نقش جهان....البته دو جا توی مسیر رفتیم که من نوبت واسه همسر جان بگیرم که موفق نشدیم و بعد هم میدون.....چون دیروز حباب ورودی خونه رو شکستند....میخ واست لامپشو عوض کنه, آویزون شده بود بهش و من یهو شنیدم اون صدایی رو که خوشایند نبود و حباب عزیزم نصفش خورد شد!....

رفتیم همونجا که 3 سال پیش ازش خرید کرده بودیم...نقش حباب رو که دید گفت اینا دیگه نیست و یه جای دیگه آدرس داد بهمون....بعدش رفتیم سراغ آقای راعی و من خرید هامو که پیشش بود گرفتم ازش و واسه دوسی هم یه گردنبند کادویی گرفتم واسه خونه شیرین شیرینا.البته چندتا سنگ فیروزه هم انتخاب کردم واسه مامان تا توی هفته بریم سراغش و یکیش رو بخره...بعدش هم به یاد قدما رفتیم شربت سرای روزگار و دوتا دمنوش و یه کیک شکلاتی خوردیم و راه افتادیم سمت اونجایی که آدرس گرفته بودیم که متاسفانه اون هم نداشت حباب مورد نظر رو! و برگشتیم سمت خونه..... شام مختصر خوردیم و رفتیم خونمون....یک ساعتی نشستیم و برگشتیم.....بافتنی و حریم سلطان و بعدش هم مسواک و لالا.....

19 آبان

امروز روز تعطیله و چون ظهر هم نهار دعوت بودیم خونه نعنا بنابراین تا حدود 9:30 خوابیدیم......بعد هم که بیدار شدیم حلیم عدسی که همسرجان خریده بود صبح زود رو خوردیم (دیشب من گفتم کاش فردا صبح عدسی داشتیم می خوردیم و همسرجان آرزوی من رو صبح برآورده کرده بود).....

بعدش هم حدود 1 ساعتی اتو کردم بازم و بعدش هم خونه رو یه جاروی حسابی کشیدم و همسرجان هم راه پله رو تمیز کرد و رفتیم حمام و حاضر شدیم واسه مهمونی رفتن....البته دیر راه افتادیم و حدود 1:30 رسیدیم اما از اون طرف هم تلافی درآوردیم و تا 6 اونجا بودیم و دور هم خوش گذشت....چند ماهی بود که همدیگه رو ندیده بودیم و رشوهرها با هم و من و نعنا و مارال با هم و هم همه با هم صحبت کردیم از هر دری.....

بعد از اونجا قرار شد با مامان اینا جایی بریم که کنسل شد و ما رفتیم خونه ما دامن رو عوض کردم....شلوار پوشیدم و رفتیم خونه والدین همسرجان.....حدود دو ساعتی اونجا بودیم و بعدش هم اومدیم خونه....... مسواک و لالا.....

18 آبان

امروز صبح به موقع بیدار شدم و مثل هر روز صبحانه ام که یه لیوان بزرگ شیر  با نسکافه یا عسله رو خوردم و اومدم شرکت.....پنج شنبه ها زود می گذره و کار هم مثل روزهای معمولی پیش نمیره چون تا میای پشت میز مستقر بشی حدود 10 شده و 12 هم که تعطیل می شیم و من چون همسر جان هست سر ساعت می زنم بیرون از شرکت...... صبح واسه سوپ جو و دال عدس تو آب ریخته بودم و گذاشته بودم رو گاز....یه بسته میگو هم گذاشته بودم تو یخچال تا آهسته یخش آب بشه.....حدود 11 همسرجان رسید خونه و زنگ زد بهم و منم بهش گفتم میگو رو نصف کنه و نصفشو بذاره تو فریزر و زیر قابلمه سوپ رو هم روشن کنه تا من برسم خونه.....به محض رسیدن هم مشغول درست کردن غذا شدم و تا میگو ها رو پاک کردم....سبزیجات سوپ رو آماده کردم و ریختم....سالاد درست کردم و سیب زمینی سرخ کردم و نهایتاً میگوها رو هم سرخ کردم و سفره حاضر شد 1:30 بود.....غذا که خوردیم یک کمی استراحت کردیم و همسرجان خوابید و من بلند شدم و اومدم و نشستم به بافتنی و موسیقی گوش دادن.....حدود 5 همسرجان رو بیدار کردم....خاله هم اومده بود بالا و جوجه هاش بالا بودن....زنگ زدم بالا به مامان  گفتم بفرستدشون  پایین....جوجه بزرگه در حال نوشتن مشق  نوشتن بود و نیم ساعتی طول کشید تا اومدن.....4 تایی چایی خوردیم و شیرینی و اسمارتیز و بعدش جوجه کوچیکه رو سپردم به همسرجان و با جوجه بزرگه  شروع کردم به مرتب کردن خونه و گردگیری...گرچه اون جوجه کوچیکه هم  خودشو قاطی میکرد و غافل میشدی ازشون دعواشون می شد ...خلاصه که دو تا چوب گردگیری دادم بهشون تا مبل های پذیراییم رو گردگیری کنن و سرشون گرم بشه و خودم هم نشستم به اتو کردن تمام لباس هایی که داشتیم!!!....فکر کنم یکماهی بود مدام لباس شسته بودم و اتو نکرده بدم....هم از خودم و هم از همسرجان....حالا اون لباس داشت اما من دیگه چیزی واسه پوشیدن نداشتم!...... فکر کنم 3 ساعت طول کشید اتو کردنم و جوجه کوچیکه هم دستیارم بود و لباس های اتو شده رو می داد به همسرجان و از وقتی هم که روسریمو اتو کردم رفت با روسری بازی!....بعدش بزرگه شد دستیارم.....و خلاصه این وسط هم معما شده بود واسشون که چرا من دارم لباس اتو میکنم ! و همسرجان خیلی زیبا نشستن و دارن تلویزیون می بینن...ولی توی خونه خودشون باباشون و عموجانشون فقط لباس اتو میکنن! و نهایتاً برای اینکه همسرجان  ضایع نشه بهشون گفتم خونه ما نوبتی لباس اتو میشه و این هفته نوبت منه!;D

 حدود 8 هم باباشون اومد و همگی رفتیم طبقه بالا و شام خوردیم و تا 9:30 هم اونجا بودیم و با رفتن خاله ما هم اومدیم پایین....حاضر شدیم و رفتیم هایپرگردی....گرچه یه کمی خرید هم داشتم....حدود 11 برگشتیم خونه.خریدهارو جا دادم و یه مرغ گرفته بودم که مجبور به شستنش بودم و نهایتاً حدود 1 مسواک و لالا.....

17 آبان

امروز صبح سحر خیز شدم و ساعت 7 از خواب بیدار شدم....زود حاضر شدم و صبحانه خوردم و 7:45 از خونه زدم بیرون....بعد 4 سال امروز پیاده اومدم شرکت و توی راه هم زبانم رو گوش دادم....8:09 رسیدم شرکت و شروع کردم به کار...... یک گزارش رو شروع کردم و چون مقاطع تعدادشون زیاد نبود تمام شد.....عصر هم از 4-5 زبان خوندم و 5 هم تا 7:15 کلاس داشتیم......دوست دارم این کلاس زبانمون رو.....داره خوب میشه و جذاب....

همسر جان نیم ساعتی کاشته شد دم شرکت چون بهش گفته بودم 6:45 بیاد......به محض تمام شدن کلاس دویدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتیم سراغ همون میوه فروشی دیروزی....دوباره ازش گردو خریدم...خرمالوی بومی خریدم و به ..هم واسه مامان و هم واسه مادر شوهر.....

توی راه برگشت هم به پیشنهاد همسر جانو چون بنده هیچی درست نکرده بودم به قصد شام! فلافل خریدیم و رفتیم خونه...البته همسرجان ظهر خونه مامانش اینا بودن....فلافل ها رو سریع خوردیم و دوباره راه افتادیم سمت خونه مادر شوهر چون دختر دایی همسرجان اومده بود با شوهرش برای نوبت سونوگرافی (حامله است حدوده 3 ماه) و به همسرجان گفته بود منو ببره تا ببینمش...منم گفتم به شرطی که فردا دوباره نریم میام! و بنابراین راه افتادیم . 9 اونجا بودیم تا حدود 11....جاری کوچیکه هم پایین بود و خلاصه 3 تایی کلی حرف زدیم...گرچه من 7سال با جاری کوچیکه و حدود 11-12 سال با دخی دایی همسرجان تفاوت دارم و بزرگتر می باشم!... و بعد هم برگشتیم خونه و مسواک و لالا.....تا اومدیم بخوابیم 12 هم رد شده بود!

16 آبان

امروز هم تاخیر خوردم و 8:16 رسیدم شرکت..... و نشستم پشت میز و شروع کردم به کار....عکس و تغییر سایزشون و گزارش نویسی و کارهای هر روزه! تا 4 هم سرکار بودم و بعد رفتم خونه.....بودن اینکه شام درست کنم تا 7 تو خونه استراحت کردیم با همسرجان و میوه خوردیم و چایی و من بافتنی کردم و زبان خوندم و بعد هم چون خیلی خوابم میومد  همسرجان منو خواب کرد! و تا 8 خوابیدم(تقریبن 1 ساعت)...و در همین حین که من خواب بودم باباجان اومده بود پایین و همسرجان ازش پذیرایی کرده بود....من بیدار شدم و به همسر جان نان و ماست دادم و خودم هم سیر بودم.....(خودش میخواست این غذارو!) و رفتیم خونه مامانم اینا.....دیگه تا 10:30 اونجا بودیم و برگشتیم خونه و  مسواک و لالا.....من 11 نشده بود که خوابیدم چون  خیلی خسته بودم و همسر جان هم بعدن گفت که حدود 11:30 اومده و خوابیده.......