20 دی

امروز صبح ساعت 8:12 شرکت بودمو  مشغول کار شدم......بالاخره یکی از گزارشاتم تمام شد و از شرش راحت شدم! تا یک ربع به 5 سرکار بودم و بعدش چون با بچه ها توی کافه Q قرار داشتیم دوسی اومد شرکت و راه افتادیم....ما قبل از 5 اونجا بودیم....سمیه ساعت 6 اومد و فهیمه هم 6:15....خانوم دکتر هم با بچه برادرش حدود های 7 اومدن و شیرین هم نتونست بیاد....یکسری از بچه های اونجا هم واسه صاحب کافه جشن تولد گرفته بودن و یه تیکه کیک هم نصیب ما شد....تقریبن تا ساعت 10 اونجا نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم بریم شام بخوریم اما قبلش باید خانوم دکتر بچه برادرش رو میذاشت خونه.....از اونجایی که توی راه اومدن بهش قول پیتزا داده بود تو مسیر برگشت رفتیم تا واسش پیتزا بخریم اما بچه خودش انصراف داد و گفت که حالم خوب نیست....از یکساعت قبل از بلند شدن هم دوقلوها اومده بودن دم خونمون واسه خداحافظی که مامان نبوده و منم هرچی زنگ میزدم کسی جواب نمی داد...کمی نگران شدم تا اینکه بالاخره نزدیک خونه مامان گوشیش رو جواب داد و گفت خونه باباجان بوده و من احساس کردم صداش یه جوراییه و یهو ترسیدم.....به بچه ها گفتم منو پیاده کنن و برن...و تا دم خونه با سرعت نور رفتم....به محض پیچیدن توی کوچه دوقلوها هم دوباره برگشتن و رفتیم خونه مامان اینا و خداحافظی کردند....مامان هم یه سنگ که دعای شرف شمس داشت رو داشت به اونی که می خواست بره....منکه گریه ام گرفت و خداحافظی رو گذاشتم واسه فردا.....رفتند و مامان گفت که باباجان قرص اشتباهی خورده و فشارش شدید افتاده بوده اما خداروشکر به خیر گذشته.....خلاصه نیم ساعتی نشستم تا بچه اومدند و رفتیم خونه...وسایل ساندیچ کالباس خردیده بودن و از دیشب هم مامان سوپ داده بود بهم...رفتیم خونه و خوردیم و تا ساعت 3:30 عکس گرفتیم مسخره بازی درآوردیم!.....آخرین نفرات من و فهیم بودیم که حدود 4 خوابیدیم....

19 دی

امروز بعداز دو روز مرخصی برگشتم سرکار.....با اینکه کارم خیلی زیاد و گاهی خیلی اذیتم میکنن اما یه روز که نیام سرکار دلم خیلی تنگ میشه واسه اینجا و کارم!

دوسی  خواب بود که من از خونه اومدم بیرون و حدود 8 رسیدم شرکت و مشغول کارهام شدم....دوتا گزارش دارم که باید تو همین یکی دو روزه تمام بشه..... 

چون امروز کلاس زبان هم داریم از 4:20 به بعد رفتم سراغ تمرین هام و 5 هم کلاسمون شروع شد تا 7. با بابک رفتم خونه و بوی قرمه سبزی ای که دوسی درست کرده بود خونه رو برداشته بود..... این اولین باره که بعد از 2 سال و اندی که عروسی کردیم توی خونه ما قرمه سبزی پخته میشه....کلن من تو این مدت 1 بار خورشت درست کردم اونم قیمه بوده!...

خلاصه داشتم وسایل شام رو حاضر میکردم که مامان هم اومد و سه تایی غذا خوردیم.....بابا هم به آخرش رسید و اون هم اومد و غذا خورد و اندازه 1 وعده از غذا موند تا خود دوسی فردا بخوره.....بعدش هم مامان و بابا رفتند و ما هم نشستیم پای تلویزیون و میوه خوردن و حرف زدن و حدود های 1 بود که خوابیدیم.

18 دی

صبح ساعت 6 موبایلم زنگ خورد اما چون خوابم میومد تا 7 خوابیدم و بعد بیدار شدم و نشستم سر درس....صبحانه رو هم در حین درس خوندن خوردم و 8:30 رفتم یه دوش گرفتم و دوباره نشستم پای درس.....مامان یه سری بهم زد و منم از فرصت استفاده کردم و حاضر شدم و زنگ زدم به تاکسی....10 رسیدم سر حوضه و 1 ساعتی وقت داشتم تا نگاهای آخرو به کتابم و خلاصه نوسی هام بندازم!

11:10 امتحان شروع شد و 25 دقیقه بعد برگه رو دادم و اومدم بیرون.....تو راه برگشت تا یه جایی با یکی از همکلاسی هام که احتمالن پایان نامه مون با هم یک جاست هممسیر بودم و حرف زدیم... ساعت 1 خونه بودم و نهار خوردم و خوابیدم تا 4. 4 بیدار شدم.لباس پوشیدم و چون با دوسی قرار داشتم از خونه زدم بیرون.....5:10 همدیگه رو دیدیم و رفتیم اونجایی که میخواست واسه دوقولها یه یادگاری بگیره....خب طبق معمول منم یه چیزهای خریدم  و برگشتیم سمت خونه.....نزدیک خونه چون دوسی خیلی گرسنه بود رفتیم فست فود خورون و کلی غذا واسه خودمون سفارش دادیم که نصفش زیاد اومد!....سوسیس سوخاری....قارچ سوخاری....سالاد فصل.....استریپس.... منم از فرصت استافده کردم و چون گلفروشی چسبیده به مغازه بود رفتم و یک دسته نرگس واسه تولدش خریدم و بهش دادم....یکساعتی طول کشید تا غذا خوردیم و بعد رفتیم خونه.....

تو خونه هم تلویزیون دیدیم و میوه خوردیم و چایی و کیک و منم بافتنی جدیدم رو شروع کردم و نهایتن ساعت 2 بود که خوابیدیم...... 

17 دی

امروز رو مرخصی گرفتم تا به درسم و امتحان فردام برسم....ساعت 8 بیدارشدیم و با هم صبحانه خوردیم تا 9. بعدش من نشستم سر درس و همسری رفت  بیرون تا چندتا کار بانکی ای که داشت رو انجام بده.....11:20 برگشت و سریع لباسش رو عوض کرد و منم گلدون بسته بندی شده و کادوهای تولد بچه های بردار شوهر اولی رو که آماده کرده بودم واسش؛ دادمش و گذاشت روی همه اسبابش و ساعت 11:30 با تاکسی رفت و من دوباره نشستم سر درس تا 12:30 و همسری که رسید فرودگاه  خوابیدم و قرار شد وقتی رسید بهم زنگ بزنه تا هم خیالم راحت بشه و هم از خواب بیدار بشم....حدود 2 رسیده بود و زنگ زد بهم....بیدار شدم و نهار خوردم و دوباره نشستم سر درس....دوسی عصر زنگ زد و گفت چون تولدشه با بچه ها تو کافه قرار گذاشته...قرار شد دنبال منم بیان اما یه حساب کتابی کردم و دیدم درسم تمام نمیشه پس نرفتم و تا ساعت 11 درس می خوندم....11:30 هم خوابیدم .....

16 دی

امروز صبح اول ساعت 7:30 بیدار شدماما دیدم از بدن درداصلن از جام نمی تونم پابشم....دوباره خوابیدم. ساعت 8:45 بیدار شدم و رفتم پیش همسری.....کمی پیشش خوابیدم و بعد رفتم سراغ کارام و حاضر شدم و دوسی رو هم بیدار کردم...اونم حاضر شد و حدود 9 از خونه زدیم بیرون.9:20 سرکار بودم و کارای روزانه ام شروع شد.......عصر همکلاس زبان داشتیم و من از 4 به بعد مشغول انجام تکالیفم شدم ...میوه های دیروز هم بردیم سرکلاس و کلی سرش خندیدیم.....

قبل از 7 کلاس تمام شد و همسرجان اومد دنبالم و سریع رفتیم خونه چون قرار بود بالاخره امروز بریم خونه شمین دیدینیه فسقلش.....

به محض رسیدن به خونه من نشستم سر درست کردن گلوله لباس آرتا چون باز شده بود و همسرجان هم به خاطراینکه توی راه اومدن دنبال من یه آقای محترم با 206 از عقب زده بود بهش و کمی چراغ ماشین و سپرمون رو خراب کرده بود داشت به ماشین ور میرفت.....

"بهش میگم: چرا ازش خسارت نگرفتی. میگه: جلوی ماشین خودش جمع شد. دلم براش سوخت!"

 آقا مقصر که بوده و فاصله رو رعایت نکرده  هیچ...تقریبن صد و خورده ای هم بهمون ضرر زد!.....

فکر کنم 3 بار گلوله رو پیچیدم و تنهایی نشد جمعش کنی تا اینکه مامان اومد خونمون و کمی الویه واسمون آورده بود و کمکم داد تا بالاخره موفق شدم و قیچی کاریهاشو انجام دادم و وصلش کردم و همسری هم اومد و یه دمنوش به لیمو 3 تایی خوردیم و مامان رفت و ما هم سریع حاضر شدیم و 8:15 از خونه زدیم بیرون...20 دقیقه بعد خونه دوستم بودیم و تقریبن تا 10 نشستیم....ما با فسقلش تو اتاق و مشغول شیردادن و حرف زدن و آقایون همسر هم تو پذیرایی مشغول صحبت...

برگشتیم خونه و مستقیم رفتیم خونه مامان اینا....مامان تنها بود ...1 ساعتی نشستیم و برگشتیم خونه و من نشستم سر گلدون رومیزی همسرجان که واسه اتاقش داشتم درست میکردم و بالاخره ساعت 1 تمام شد ...همسرجان هم در حال تماشای تلویزیون بود و  بعدش هم مسواک و لالا.....