18 اردیبهشت

امروز هم به موقع رسیدم شرکت و 8:10 توی اتاقم بودم و مشغول کارهای روزانه که اگه خدا بخواد داره روی غلطک میوفته و انجام میشه به مرور......تا 5 سرکار بودم و بعدش تصمیم داشتم برم خونه و هیچ کار دیگه های نکنم چون چند روز گذشته مخصوصن دیروز خیلی سرم شلوغ بود و خسته بودم....سر راه چندتا نان تازه خریدم و رفتم خونه و با پنیر خوردم...بعدش هم مامان چند روز پیش واسم نخود سبز خریده بود نزدیک دو کیلو که اگه امروز پاکشون نمی کردم باید میریختمشون دور....پس نشستم و یکساعتی مشغولشون بودم.....دوتا بسته شد اما خب به این نتیجه رسیدم که اصلن صرف نداره و آماده خریدنش راحت تره علاوه بر اینکه آماده اش همه یک اندازه هم هست....بعدش هم کمی درس خوندم و خونه رو کمی مرتب کردم و تلویزیون و استراحت و میوه خوردن...

ساعت 11 هم خوابیدم.

17 اردیبهشت

امروز هم به موقع رسیدم شرکت و 8:11 ساعت زدم و رفتم سمت اتاقم.....مشغول کار بودم که نخ با عجله اومد و گفت زنگ بزن "دوسی " بیادشرکت واسه مصاحبه......منم بدون تلف کردن وقت زنگ زدم بهش و گفتم آب دستته بذار و بیا....می دونستم که امروز کار فیلمبرداریشون قراربود شروع بشه.....بهش که زنگ زدم گفت : اینجا دعوا شده و کار تعطیل شده و میام...نیم ساعت بعد شرکت بودو رفت مصاحبه...البته اونجوری که ازش انتظار داشتم جواب نداده بود اما من میدونم اون بهترین گزینه ای که میتونه واسه این کار باشه....مسئول آموزش و دوسی هم روابط عمومیش در حد تیم ملی!.....بعد هم اومد اتاقمون و نیم ساعتی نشست و من کلید دادم بهش و رفت خونه واسه نهار و خواب ...چون عصر هم قرار بود بریم با بهاره بیرون....این هفته ازتهران اومده و اصفهانه.... قرارمون 6:30 بود کافه فیل چون من کلاس زبان داشتم...بعد از ظهر معلوم شد کلاسم کنسله و قرار رو یکساعت جلو انداختم.....4:30 رفتم خونه و دوسی رو بیدار کردم و چون گرسنه بود کمی نان و پنیر به عنوان عصرانه خوردیم و راهی شدیم....6 نشده بود اونجا بودیم تا ساعت 9:15....کافه مال یکی از دوست های بهاره بود و با خیال راحت نشستیم و هی سفارش دادیم و صحبت کردیم.....قرار شد یه سفر دو روزه هم واسه تهران جور کنیم تا با بچه ها بریم....مسئول جمع آوری و هماهنگی هم که طبق معمول منم!....

بعد از تریا من راهی خونه مادر شوهر شدم و نیم ساعت بعد اونجا بودم......از بار قبل که همسرجان رفته بود اونجا نرفته بودم و خب اگه امشب نمی رفتم دیگه نمی شد تا وقتی همسرجان بیاد و خب، خوب نبود....گناه داشتن....تا 11:30 اونجا بودم و بعد راهی خونه شدم.....12 رسیدم خونه و تا مسواک بزنم و آماده به خواب بشم ساعت نزدیک 1 بود و بدین گونه یک روز خیلی شلوغم به پایان رسید....


16 اردیبهشت

امروز کارمند نمونه ای بودم و 8:05 سرکارم بودم...مشغول انجام کارهام و نوشتن گزارشاتم شدم....نزدیک های ظهر هم رفتم دانشگاه اصفهان واسه دیدن دکتر بهرامی و درخواست گرفتن مقاطع تز فوق لیسانسش که خب موفق نشدم و گفت مقاطع رو همون 6 سال پیش داده به دکتر وزیری و این یعنی عدم دسترسی بهشون....چون بیشتر از چندین هزار مقطع تو اتاق دکتر هست که هیچ نظم خاصی هم ندارن و پیدا کردن 100 تا مقطع توی اونها کار بیهوده ایه!....خلاصه رفتم کتابخونه و تزش رو خوندم و اطلاعاتی که می خواستم برداشتم ....یک سری هم به دکتر صیرفیان زدم و حدود 2 شرکت بودم....نهاری که بچه ها واسم برداشته بودند رو خوردم و دوباره مشغول کار شدم... به خاطر گرمی هوا و دانشگاه رفتن سردرد گرفته بودم و 4 از شرکت رفتم سمت خونه.....سریع یک مسکن خوردم و تا خود ساعت 10:30 که بخوابم واسه خودم تلویزوین دیدم...توی نت چرخیدم...میوه خوردم و کلی هله هوله و البته مقدار بسیار کمی درس خوندم!

15 اردیبهشت

امروز هم دیر رسیدم شرکت و 8:18 ساعت زدم....امروز باید میرفتم فولادشهر توی آزمایشگاه....روزهای اینچنینی دیگه برگشتی به دفتر نیست و تا عصر همونجا ماندگارم و با سرویس برمیگردم که از شانس خوب من سرویس هم نزدیک خونه ایستگاه داره و پیاده 15 دقیقه راهه اما امروز عصر هم با دوسی قرار گذاشته بودم بریم بیرون....قصد کنار زاینده رود رو کرده بودیم......حدود 5 رسیدم اصفهان...از سرویس پیاده شدم و راهی آب 250 شدم.....دوسی توی یک دفتر فیلم سازی بود و منم رفتم پیشش...جناب جهانبخش سلطانی اونجا تشریف داشتن و به اصطلاح قرار بود یه فیلم داغون رو کارگردانی کنه....دوسی قرار بود دستیار گریمشون باشه و روزهای قبل از کلید خوردن کار بود....با اکیپ آشنا شدم  اما جناب کارگردان از همه خاص تر بود! اصلن ازش خوشم نیومد....مطمئنم که حال به جایی نداشت...رفتارش غیرعادی!چشمها ورم کرده و قرمز و پف....شرط میبندم که ..!بگذریم.....به شباهت منم با یکی از بازیگرها به سرعت پی برد و کلی هم سر اون گیر داد به من...خلاصه با کلی ایما و اشاره به دوسی فهموندم که پاشو بریم ...من اینجا حالم داره بد میشه!...45 دقیقه بعد خداحافظی کردیم و پیاده راهی کنار رودخونه شدیم....20 دقیقه بعد نشسته بودیم کنار آب و تقریبن 2 ساعت با هم صحبت کردیم....بیشتر حول محور دوسی و دادگاهی که روز قبلش رفته بود و نتایجی که بدست آورده و البته من قبلن فهمیده بودم اما خودش احتیاج داشت تا به مرور زمان بفهمه....امیدوارم این دوره رو هرچه زودتر بگذرونه....

حدود 7:30 دوباره پیاده راهی شدیم و ساعت حدود 9 دیدیم روبروی اوسان توی چهارباغ بالاییم.....تصمیم گرفتیم بریم شام بخوریم ...رفتیم پدر خوب که البته مثل سابق نیست دیگه  اما بهترین گزینه بود واسمون....بازی سپاهان و پیروزی بود و دقایق پنالتی و تا اونجا بودیم و غذا خوردیم سپاهان برنده شد و وقتی 10 امدیم بیرون دیدم که بله....از ورزشگاه تمامی طرفدارها اومدن بیرون و چهارباغ شدید شلوغ بود....پیاده رفتیم سمت دروازه شیراز که البته اونجا هم بسته بود به خاطر شلوغی...من تاکسی دربست کردم واسه خونه و به دوسی هم اصرار که بیاد باهام امشب رو اما رضایت نداد و راهی خونشون شد... من راحت رفتم  اما اون خیلی واسه ماشین اذیت شده بود و بالاخره 11 رسیده بود خونه....من 10:20 دم خونه بودم و اول رفتم خونه مامان .....نیم ساعتی اونجا بودم و بعد رفتم خونمونه...11 هم مسواک و بعدش هم خواب....

14 اردیبهشت

امروز به موقع بیدار شدم اما حمام رفتن قبل از بیرون رفتن به قصد کار باعث دیرکردم شدو 8:17 رسیدم شرکت....مشغول انجام کارهام شدم....نمی دونم امسال چرا بعد از عید هم کاماکان کار گره خورده و زیاده.....همیشه این وضعیت مال قبل از عید بود و وبعد از عید حداقل تا تابستون این حس رو تجربه نمیکردیم!....تا 5 سرکار بودم و بعدش هم کلاس زبان و حدود 7:30 رسیدم خونه....مامان واسم 5 شنبه یک کیلو باقالا خریده بود و دستش درد نکنه پاک کرده وفقط پوستش مونده بود که باید امروز اونم انجام می شد وگرنه خراب می شدن......حدود 8 با داداشی که اومده بود اونجا نشستیم و نیم ساعته تمام شدند و  رفتند توی فریزر...امسال اولین سالیه که من همچین کاری میکنم...معمولن عادت به فریز کردن ندارم اما خب هوس کرده بودم!....

بعدش هم یک غذای ابتکاری با سیب زمینی و ماکارونی درست کردم و انواع سبزیجات خشک رو هم بهش اضافه کردم  به همراه یه سس تند فلفل و خوردیم با داداشی....طفلک با هر قاشق آب می خورد و می گفت "سوختم" اما با اینجال تا آخرش رو خوردیم و انصافن غذای بدی نبود....دفعه بعد حتمن بهتر میشه!.....

ساعت 10 داداشی رفت و منم یک ساعتی تلویزیون دیدم و بعد هم خوابیدم.