23 مهر

امروز یه کمی بیشتر خوابیدم و 8/20 بود که رسیدم شرکت....درسته تاخیر خوردم اما رفتم و برگه تایید ساعت گرفتم....و روز پرکارم شروع شد.....ادامه گزارش دیروز رو پی گرفتم و تا ظهر تمامش کردم و یک گزارش دیگه شروع کردم که اون هم تا عصر تمام شد....

از اونجایی که دیروز تلفنی از طریق همسرجان واسه امروز دعوت شده بودیم خونه برادر دومی به صرف شام و من می دونستم که قضیه تولد بازیه( چون فسقل کوچک جمعه یکاله شده بود) بافتنیش رو اورده بودم سرکار تا تمامش کنم ....ظهر موقع نهار کمی روش کار کردم و عصر 4 به بعد ...چون باید توی شرکت می موندم واسه کلاس زبان....آخه یک کلاس زبان خصوصی گذاشتن واسه من و جوجه رییس و بابک و جواد.....یکشنبه ها و چهارشنبه ها 5-6/5.....خلاصه این یک ساعت هم سخت مشغول نخ گیری و تمیزکاری های بافتنی بودم ...5 کلاس شروع شد تا 6/5 که همسرجان اومد دنبالم و رفتیم خونه....و رسیده نرسیده نشستم سر بافتنی....همسرجان گلوله های کلاه و ژاکتش رو درست کرد و بعد هم دکمه هاشو دوخت و من هم بقیه کارهاش...و حمام و یه مختصر آرایش و 8:30 از خانه زدیم بیرون......سر راه یه جعبه هم واسه کادو خریدیم و توی ماشین هم من در حال لاک زدن ناخن هام بودم! و 9/10 بود که رسیدیم خونه برادر شوهر....خودشون بودن و مادر و پدر شوهر و جاری آخری.....چای خوردیم و کیک رو آوردن و کلی عکس گرفتیم و کادو ها رو باز کردن و بعدش بچه رو فرستادن خونه مادر جاری و دیگه بساط شام و صحبت و خلاصه تا بیایم و برسیم خونه حدودای 1/5 بود......2 هم خوابیدیم....

البته یه نکته ای رو اینجا باید بگم که لباس واسه بچه کوچک بود که خب من احتمالش رو میدادم چون این لباس قبل از عید بافته شده بود و قصد داشتم عیدی بدمش به فسقل که همسرجان بنابه اصراری که داشتن برای پول دادن به جهت عیدی به برادرزاده ها اینجانب که کمی ترش کردم و کلن بافتنی رو نصفه کاره کنار گذاشتم و واسه تولد تونستم راضیش کنم که کادو نخریم و همین رو بدیم که خب موفق شدم اینبار و وقتی لباس کوچک بود به جاری جان گفتن یک بلوزی که احتیاج ندارن و سایزه بده به من تا از روش لباس رو بزرگ کنم....البته که شکافتن و بزرگ کردن صرف نداره و دوباره از نو می بافمش و این ژاکت و کلاه می مونه واسه بی بی دوستم که پسره و قراره آذر به دنیا بیاد.....

22 مهر

امروز صبح بعد از 3 روز تفریح و گردش اولین روز هفته و اولین روز کاری بود....8/11 رسیدم شرکت و کارم شروع شد.....از اونجایی که مهندس رادان چغلیم رو به رییس بزرگ کرده بود که گزارش ها عقبه و سحرجان هم به محض رسیدن روپورتش رو بهم داد من هم شروع کردن به تکمیل گزارشات داریان و خب دست پیش رو گرفتم و سراغ رییس  خودم هم رفتم و قضیه رو گفتم براش و تاکید کردم که من بیشتر از این فرصت نمی کنم کار انجام بدم....خلاصه سفت و سخت چسبیدم به گزارشات مربوطه و تا آخر وقت به یه جاهایی رسوندمش...البته قبلن پارالل با بقیه نامه ها این گزارشات هم پیش رفته بود اما تکمیل نشده بود.....یه چندتایی هم تلفن و مایمیل داشتم که اونا رو هم انجام دادم واسه مهاب و 6/45 رفتم خونه.....استراحت و مرتب کردن خونه و شیستن یکسری دیگه لباس و  کار روی لباس فسقل از جمله کارهایی بود که توی خونه انجام دادم....ساعت 10 هوس سوپ مرغ کردم و از اونجایی که همسر جان هم قرار بود برگردن و پروازشون تاخیر داشتن ماهم هوسمون رو بهش بها دادیم و سوپ رو بار گذاشتم و حدودای ساعت 11/5 که همسر جان رسید غذای ما هم حاضر بود....کمی ازش خوردیم و به من که خیلی چسبید و بعد هم خوابیدیم...گمونم ساعت 12/5 بود.

21مهر

امروز قرار بود 7 راه بیفتیم سمت دیار خودمون.....اما مگه من می تونستم بیدار بشم!!! بیهوش بودم از خواب...بالاخره با هربیچارگی ای بود پا شدم و اثاثیه رو هم که شب قبل جمع کرده بودم و خرده ریزها مونده بود...اونا رو هم جاسازی کردم و رفتیم صبحانه خوردیم و 7/5 خداحافظی کردیم و راهی شدیم....زحمت کشیدن نهار توی راه و میوه هم واسمون گذاشتن....8 نشده بود که اول جاده توسکستان بودیم و همون مسیر دیروز رو تا یه جاهایی باید میرفتیم تا برسیم به سه راهی مشهد و از اونجا بیفتیم تو مسیر خودمون......و اما من؛ از اونجایی که خیلی خوابم میومد هر نیم ساعت -یک ساعت خوابم می برد و 15 دقیقه بیدار می شدم و دوباره می خوابیدم! عین این معتادها کرخت و سست بودم!....یه سری بیدار شدم میوه خوردیم....یه سری بیدار شدم و از کنار جاده توی شاهرود یه صندوق انگور لعل خریدیم....یک سریه دیگه بیدار شدم و توی دامغان بودیم و رفتیم پسته خریدیم....یه  سری بیدار شدم و حدودای ساعت 2 بود نهار خوردیم تو ماشین......یه سری هم بیدار شدم و نزدیک کاشان بودیم....خلاصه که کل مسیر رو به جز یکی دوساعت آخرش بنده در خواب بودم!

برگشت از جاده خور وبیابانک اومدیم چون گفتن نزدیک تره اما خب نبود! و نشد که طبق برنامه ریزی برسیم خونه و مستقیم رفتیم سمت فرودگاه ...چون همسرجان باید می رفت ماهشهر و بلیطش ساعت 7 بود....5/5 رسیدیم فرودگاه و خداحافظی کردیم و من تنها برگشتم سمت خونه...همسرجان کمی نگران بود بابت خواب آلودگی من...اما خب پشت فرمون که نشستم دیگه خواب به کل پرید از سرم.....حدود 6/5 خونه بودم و خاله و دوتا جوجه اش اونجا بودن و از صبح هم اومده بودن و گفته بودن تا من نیام نمیرن خونشون!...خلاصه راه به راه رفتم بالا و پیششون بودم و 8 رفتن دیگه...منم خرد خرد اثاث رو آرودم پایین و مرتب کردم و یکسری هم لباس شستم و دیگه حدودای 12-1 بود که خوابیدم......

20مهر

امروز صبح قرار بود زود بیدار بشیم...چ.ن برنامه جنگل ابر رو داشتیم.....7 بیدار شدیم و من دوش گرفتم و صبحانه خوردیم و تا اثاث راه رو جمع کردیم و راه افتادیم کمی از 9 گذشته بود...همون 4 تای دیروز بودیم.... از جاده توسکستان راهی شدیم و نیم ساعتی نرفته بودیم که خوردیم به مه .البته چندان غلیط نبود...همونجا ایستادیم و پیاده شدیم و چندتایی عکس و چای و شیرینی ضمیمه استراحتمون کردیم و دوباره راهی شدیم...روستاها رو یکی یکی رد کردیم و رسیدیم به نزدیکی های شاهرود. رفتیم سمت بسطام .چون تو برناممون بود که بریم و مقبره بایزید بسطامی رو ببینیم.رفتیم دیدیم و عکس گرفتیم...واسه سنی ها خیلی جای مقدسی بود و اتاق داشت که بهشون کرایه میدادن و میومدن چندروز اونجا می موندند....

بعد دوباره راه افتادیم به سمت شاهرود و یکی از فامیل های دوست همسرجان به اسم محمدآقا که واقعن هم آقای خوبی بود هم( خونشون همون حوالی بود) همرامون شد و در واقع راه بلدمون... رفتیم تا رسیدیم به جنگل ابر توی شاهرود....درسته که هیچ خبری از ابر نبود حتی تا بعد از غروب که راه افتادیم واسه برگشت اما هوا اکیژن خالص بود و مناظر چشم نواز.....رنگ های پاییزی به نهایی زیبا بوودن و درختا رو انگار یکی با آبرنگ با حوصله تمام نشسته بود و برگ به برگ رنگ کرده بود....رنگ دوتا برگ مثل هم نبودن!.....شاید که نه حتماً اگر ابر بود از دیدن این مناظر محروم بودیم....

حدود 1/5 بود که رسیدیم و تا کمی میوه خوردیم آتشمون درست شد و یه چایی آتیشی دلچسب تو اون هوای خنک خوردیم و جوجو کباب نهار رو به سیخ زدیم و پختیم خوردیم...پختیم و خوردیم....گمونم 4 برابر حالت عادی غذا خوردم از بس که هوا عالی بود و چسبید بهمون!... بعدش یکی دوساعتی توی جنگل پایده روی کردیم و انواع میوه های جنگلی ای که بود رو خوردیم و چیریم....گلابی جنگلی...کنوس....زرشک...آلو جنگلی ...

آفتاب که غروب کرد اثاثمون رو جمع کردیم و راهی شدیم واسه برگشت چون هوا هم دیگه خیلی سرد شده بود....توی راه برگشت روباه و خرگوش وحشی هم دیدیم البته و این حاکی از بکر بودن طبیعت اونجا بود....

توی راه برگشت خواستیم یه سری هم به مقبره ابوالحسن خرقانی بزنیم که متاسفانه دیر شده بود و تعطیل بود.....تو یکی از روستاها عسل  و قره قروت خریدیم و حدودای 9/5 شب بود که رسیدیم خونه...البته من یک ساعتی توی ماشین مثل شب قبل خوابیده بودم!....و دوست همسرجان هم قبل از رفتن به خونه زحمت کشیدن و از شیرینی های گرگان واسمون خریدن.....یکیشون شبیه حلوا بود.....یکیشون بیسکوییت هایی به اسم پادرازی بود که اصلن شیرینی نداشت و من دوستشون داشتم....یکی دیگشون دست پیچ اسمش بود و اونا هم کم شیرینی بود...و دومدل دیگه که اسمشون رو نمی دونم!

خونه که رسیدیم من دوش گرفتم و قرار بود خانواده عموی دوست همسرجان بیان خونشون عیادت پدرشون(پدرشون سرطان ریه داشتن و تحت درمان بودن)....دیگه تا 12 اونجا بودن و صحبت کردیم و عکسامون رو دیدیم و وقتی رفتن شام (اولویه) خوردیم و حدود 2 خوابیدیم.....

19 مهر

دیروز و امروزمون یه جورایی به هم وصل شد!!!!

همونجور که گفتم توی ماشین خوابیدیم...2-4 خوابیدیم....4 از سرما بیدار شدیم و به زورِ من همسرجان بالاخره رضایت داد پتو مسافرتی رو از تو صندوق عقب بیاره و دوباره کمی خوابیدیم....البته من بیشتر و همسرجان کمتر....6 بیدار شدیم و راهی شدیم....نون تازه و صبحانه را توی ماشین در حین حرکت خوردیم و حدودای 10:30 بود که رسیدیم گرگان...البته 9 بهشر ایستادیم و همسرجان نیم ساعتی خوابید...منم کارای لباس فسقل کوچک رو انجام دادم....وقتی همسر جان بیدار شد میوه خوردیم و راه افتادیم....

گرگان هم که رفتیم خونه دوست همسرجان( مزین)...البته خونه والدینش....نهار خوردیم(قورمه سبزی) و یک ساعتی خوابیدیم و عصر با مزین و خواهرش که هم اسم خودم بود (جالب که عروسشون هم هم اسم من بود ) راهی بندر ترکمن شدیم و دم غروب رسیدیم و یک ساعتی لب آب نشستیم و چندتایی عکس با دوربین یک روزمون گرفتیم و بعد و یه گشتی تو بازارچه محلی زدیم و من چندتایی سنگ و گردنبند و  گوشواره ترکمنی خریدم و یک پیراهن آستین حلقه ای نخی که هنوز نمیدونم اندازم هست یا نه! و حدودای 9 رسیدیم خونه....صحبت و شام (مرغ سرخ کرده و سیب زمینی) و 12:30 هم خوابیدیم......