امروز از استرس تو راه بودن همسرجان 6 بیدار شدم و بهش اس ام اس دادم.....کماکان توی راه بودند ...بعدش دوباره خوابیدم تا 7:30 اما دیگه خوابم نبرد....بیدار شدم و آماده شدم و ماشین رو از پارکینگ زدم بیرون و رفتم نان باگت به تعداد لازم خریدم و اومدم خونه......بیست دقیقه بیشتر طول نکشید.....بعد هم بساط صبحانه رو واسه خودم جور کردم و صبحانه خوردم و به همسرجان زنگ زدم....ساعت 9 بود و صداش خواب آلود....همینقدر گفت که تازه سوار اتوبوس شدند از تهران و توی راه اصفهان هستند.... دیگه مشغول شدم و رفتم توی آشپزخانه و تا مقدمات غذا رو آماده کردم و واسه مرغ عشق هام و قناری هام دونه گذاشتم، کمی یخچال رو مرتب کردم و همین طور آشپزخانه رو تقریبن ساعت 10:30 بود......بعدش رفتم اتاق خواب رو مرتب کردم و پذیرایی رو....و یه جاروی کلی هم زدم همه جارو.....نشیمن رو گردگیری کردم و حدود 12 این کار ها هم تمام شد....سوپم آماده بود...کمی ازش خوردم و زیرش رو خاموش کردم و مواد ته چینم رو حاضر کردم و ریختم توی ظرف و گذاشتمش توی فر.....اولین بار بود که ته چین رو با فر می خواستم درست کنم....نتیجه خوب بود و همون طور که میخواستم خشک تر از قابلمه بود اما کمی دورش چسبیده بود به ظرف و مشکل دیگه اینکه توی قابلمه عین برنج که دم میکنی یکساعته می پزه و حاضره حتی با شعله کم اما توی فر با درجه حرارت متوسط 175 درجه فارنهایت دو ساعت موند و اصلن صرف نداره واسه مقدار کم.....حدود ساعت 2:45 مامان با شبزی های شسته شده و پنیر اومد و با هم نسشتیم و نان و پنیر و سبزی های روضه رو آماده کردیم.....نیم ساعته تمام شد و همون موقع هم همسرجان رسید......بماند که بین ساعت های 1-2 من هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد و کلی نگران شدم و البته کلن از دو روز قبل که رفت من استرس داشتم چون این چند وقته خیلی خبر از تصادف اتوبوس شنیده بودم و خب راه هم زیاد بود و هوا هم بارونی...خدا رو شکر که به سلامت رفت و برگشت.....خیلی خسته بود.....بلافاصله غذا خوردیم و رفت خوابید...منم یکساعتی بافتنی کردم و بعد هم دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم بالا.......تا 8 بالا بودم و بعدش هم همسرجان یه سری اومد بالا ......نیم ساعتی نسشت و رفتیم پایین....هنوز خسته بود ......شام خوردیم و کمی تلویزیون دیدیم و میوه خوردیم و 11 هم خوابیدیم.
امروز صبح ساعت 8:10 شرکت بودم و جسته و گریخته هم کارهای جدید رو پیگیری میکردم و هم کارهایخ ودم رو انجام می دادم....تلفنی هم با همسرجان صحبت کردم چندباری و بهم گفت که به جای 5 عصر که بلیط داشتند 11 شب حرکت میکنند چون مراسم بعدازظهر تازه 4:30 شروع میشه.....عصر هم تا 4:15 شرکت بودم و بعد راهی خونه شدم.....سر راه برای مراسم فردا رفتم که نان تازه بخرم و پلاستیک...اولی رو نخریدم اما دومی رو چرا ....5 رسیدم خونه و حاضر شدم و رفتم بالا تا 7:30.....بعدش هم دوباره برگشم پایین و مشغول تلویزیون شدم و میوه خوردم و بافتنی فسقل سحر رو که از قبل عید دیگه دستش نزده بودم دوباره شروع به بافتن کردم و کلاه ش رو هم تا آخر شب نصفش رو بافتم.......11:30 به همسرجان زنگ زدم و گفت که اتوبوس داره راه می افته پس منم خوابیدم دیگه.....
"ریزه" در 19 روزگی و "قهرمان" در 10 روزگی
امروز صبح ساعت 8:12 شرکت بودم تا 4:30 و بالاخره تونستم به انجام امور مربوط به خودم اندکی رسیدگی کنم گرچه پروژه جدید یکی دوساعتی پراکنده وقتم رو گرفت. عصر به محض رسیدن خونه رفتم دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم بالا.....امروز روز دوم روضه باباجان هستش و چون مامان کلاس داشت و کمی دیر میومد من باید میرفتم و مقدمات رو حاضر میکردم....تقریبن کارهای اولیه رو انجام دادم که مامان هم اومد و تا مجلس تمام بشه تقریبن 7:30 بود....بعدش هم جمع جمور کردم کمک مامان و 8 پایین بودم و نشستم پای تلویزیون و میوه و چایی و خلاصه ادامه استراحت....البته تقریبن دوباره داره یادم میاد که قبل از تعطیلات اوقات در منزلم رو چطور میگذروندم! و خب خیلی اتفاق خوبیه چون اگه بخواد اوضاع همین جور پیش بره بنده هفته ای 1 کیلو به وزنم اضافه میشه!..... ساعت 12 هم خوابیدم.