10بهمن

امروز تعطیل بود و تا 10 خواب بودیم ...بعد هم یه صبحانه مفصل و قصد کردیم که بریم دوچرخه سواری چون هوا هم عالی بود که مادر شوهر زنگ زد و واسه نهار دعوتمون کرد البته برادر شوهر دومی هم با خانواده دیشب رسیده بودند و اونها هم بودند...برنامه مون رو عوض کردیم و داشتیم حاضر میشدیم واسه رفتن که بابا صدام کرد و رفتم بالا واسه کمک بهش به جهت تمیز کردن پاسیو.... همسرجان هم تو این فرصت رفت و یه جعبه شیرینی خرید واسه  ظهر که میخواستیم بریم خونشون....1 ساعتی کار من طول کشید و 12:30 رفتم که حاضر بشم و قبل از 1 هم از خونه زدیم بیرون و نیم ساعت بعد رسیدیم....جاری دومی هم با فسقلش بود و البته جاری سومی و خلاصه بعد از نهار هم سرمون به فسقل گرم شد و تا 5:30 اونجا بودیم و موقع خداحافظی هم خانواده برادر شوهر رو دعوت کردیم واسه پنج شنبه شب خونمون که جاری جان گفت منزل مادرشون هستند و نمی تونند بیان و قرار شد اگه برنامشون تغییر کرد به ما خبر بدن. تا رسیدیم خونه هوا تاریک شد و کلن برنامه دوچرخه سواریمون کنسل شد....توی خانه هم من مشغول بافتنی شدم و همسرجان هم تلویزیون و البته مابینش چرت هم می زد.... حدود 8:30 برادر شوهر زنگ زد به همسرجان و اعلام کرد که برنامشون یک شب جلو افتاد و پنج شنبه رو آزاد شدن، بعدش هم مامان زنگ زد که یکی از عموهام اومده خونشون و بنابراین ما هم رفتیم اونجا و تا 11:30 اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه و مسواک و خواب....

9 بهمن

امروز صبح زود بیدار شدم و پیاده رفتم شرکت.....قبل از 8 رسیدم و مشغول به کار شدم....تا 4 شرکت بودم و رفتم خونه....ساعت5 با مامان توی میدون وعده کرده بودم....کمی میوه خوردیم با همسرجان و البته چایی هم دم کرده بود که خوردیم و راهی شدیم...قبل رفتن هم مرغم رو ازفریز گذاشتم بیرون و برنج رو هم شستم و خیس کردم.....کمی دیرتر از قرار رسیدیم و مامان رو دیدیم و رفتیم سراغ پرده فروشی ها....یه پرده دیدیم که قشنگ بود و مناسب کار ما...چون ما فرصت نداشتیم قرار شد بریم خونه و مامان خودش فردا بره یه جای دیگه رو هم ببینه و اگه چیزی پیدا نکرد همینو بخره.....7 رسیدیم خونه و من مشغول آماده کردن غذا و سالاد شدم...مرغ رو آب پز کردم و گذاشتم توی فر و برنج رو هم پختم و مادر شوهر اینا هم دکتر بودند و ساعت 9 رسیدن خونمون و تا 11:30 بودند. به محض اومدنشون شام رو چون حاضر بود آوردیم و خوردیم و بعد هم نشستیم به صحبت و تلویزیون و باقی پذیرایی.....بعد از رفتنشون من ظرف ها رو شستم و همسرجان هم میوه و بقیه چیزهای روی میز رو جمع کرد و من تازه ساعت 12 نشستم پای نشنال جئوگرافی و بافتنی و همسرجان هم همچنین...تا 1:30 بیدار بودیم و بعدش خوابیدیم...

8 بهمن

امروز صبح هم هکاری کردم نشد ساعت 7 بیدار بشم و بشینم سردرس بنابراین 8 بیدار شدم و یه لیوان شیر ریختم واسه خودم و نشستم پای درس خوندن. تا 9 یه دور دیگه دوره کردم و رفتم حمام. بعد دوباره نشستم و خلاصه هام رو خوندم اما امان از این اسم خانواده ها و جنس ها و سن هاشون که انگار نه انگار من این همه خوندمشون.تازه از هفته پیش هم فایل صوتیه کتابم رو مدام گوش میدادم....سرکار...قبل از خواب.....تو خیابون.....اما  دریغ از یادگیری مفید...بنابراین یه فکری به ذهنم زد! نشستم و فقط جنس ها و سن شون رو روی ام پی 4  خوندم و ضبط کردم.شد 12 دقیقه...گذاشتم توی گوشم و رفتم واسه امتحان. خیلی ترافیک بود و همسرجان نتونست به موقع برسوندم و 5 دقیقه ای دیر رسیدم اما زیاد سخت گیری نمی کنن و دوان دوان رفتم سر جلسه و نشستم....و شروغ کردم به جواب دادن...نصف بیشتر سوالارو جواب دادم و 7-8 تاییشو یا بلد نبودم یا شک داشتم بنابراین شروع کردم به گوش دادن صدای ضبط شده و دو دور دوراه اش کردم توی وقتی که داشتم و چندتایی دیگه از سوال ها رو جواب دادم و اومدم بیرون....تازه بعد از آخرین امتحان فهمیدم که چه جوری میشه امتحان داد!البته ناگفته نماند که همه این فعالیت ها به مدد و یاری جمهوری اسلامی و حجاب اجاریه!.....

خلاصه همسرجان منو رسوند شرکت و خودش هم رفت خونه مامانش اینا...

تا 4:30 شرکت بودم و بعدش همسرجان اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه و من افتادم به جون خونه چون زنگ زدیم به مادر شوهر اینا و گفتن امشب نمیاییم و فردا شب میایم...خلاصه تا 8 شب همه جا و همه چیز مرتب شد و خونمون شکل خونه گرفت! بعد هم با خیال راحت از خونه زدیم بیرون....اول رفتیم فلکه فلسطین و بالاخره حباب شکسته شده رو خریدیم البته شکل قبلی نیست اما شبیه ترین بهش بود!.....بعد هم رفتیم سیتی سنتر برای اولنی بار که خب خریدی نداشتیم انجام بدیم و در حین گشتن هم اعلام کرد که سیستم های کارت خوان مشکل داره و فقط در صورت وجود پول نقد خرید کنین!....بنابراین کلن 15 تومان خرید کردیم که نصفش مربوط به شام بود.....یه دونه از پیتزاهای همونجا رو گرفتیم که خب اصلن هم خوب نبود....کالباس بودو پنیر...فقط نون نازک و خوبی داشت.....توی راه برگشت خوردیمش و 11:30 رسیدیم خونه و مسواک و خواب....

7بهمن

امروز صبح هر کاری کردم نشد به موقع بیدار بشم...خیلی خوابم میومد و بنابراین تا 9:30 خوابیدم.....بعد از بیدار شدن هم زود حاضر شدم و چون یه کار بانکی داشتم رفتم بانک که البته کلی معطل شدم و 10:15 شرکت بودم و مشغول کار شدم تا 4:30....بعد هم بلافاصله رفتم خونه و نشستم سر درس و مشغول خوندن شدم....این امتحان آخری واقعن دیگه داره زور میگه! مشغول خوندن بودم که موبایل همسرجان زنگ خورد و  متعاقبش همسرجان به اونور خط گفت: نه! فردا خورشید امتحان داره و داره درس می خونه! فردا شب بیاین...و بعدش با خیالی راحت تا 10 خوندم و بعد مامان و بابا و داداشی اومدن خونمون ....تا 11:30 نشستن و از رفتنشون چون خوابم نمی ومد نشستم پای بافتنی تا تقریبن 1. همسرجان هم دوش به دوش من پای نشنال جئوگرافی بود..... بعد هم طبق عادت هر شب تلویزوین رفت روی رادیو فردا و تایمر و ما هم رفتیم واسه خواب....

6 بهمن

امروز جمعه بود و تا ساعت 10 خوابیدم....البته همسرجان کلاس داشت و صبح زود بیدار شد و رفت واسه کلاس.....منم بعد از بیدار شدن صبحانه خوردم و نشستم پای درس....این امتحان آخری واقعن اذیت کننده است....فقط اسمه و انگار داری اطلس میخ ونی! تو ذهنت نمیره که نمیره....خلاصه تا 2 درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم تا 4.بیدار شدم و چایی درست کردم و  میوه آوردم و منتظر شدم همسرجان بیاد....4:30 خونه بود و چایی و میوه رو خوردیم و حاضر شدیم بریم خونه مادر شوهر که مامان اس ام اس داد خاله سارافون فینقیل کوچیکه رو آورده (کوچیک بوده واسش و قرار شد بریم عوضش کنیم) رفتیم سارافون رو گرفتیم و سر راه رفتیمواسه عوض کردنش....اون مدل رو داشت اما قدش همون بود و بنابراین یه مدل دیگه برداشتم و راهی خونه مادر شوهر شدیم....8 رسیدیم اونجا و تا 11 اونجا بودیم. جاری کوچیکه اونجا بود و برادر شوهر. شام خوردیم و صحبت کردیم....11:30 خونه بودیم و خواب....