11 شهریور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

23 دی

امروز صبح با صدای زنگ بچه های خاله ام بیدار شدم....ساعت 11 بود.....یه چیزی خوردم و رفتم بالا پیششون.....بعد دوباره برگشتم پایین تا جارو برقی بکشم خونه رو..... دوسی هم میخ واست بره حمام ...وسایل مورد نیازش رو بهش دادم و خودم هم مشغول کار شدم.....همون صبح که بیدار شدیم یکی از مرغ عشق هام حالش خوب نبود اما سرش میزدم و چکش میکردم تا اینکه داداشی و بچه های خاله اومدن پایین و من به داداشی گفتم : بیا ببین مرغ عشقم چشه و خودم زودتر رفتم توی آشپزخانه که دیدم مرده! اصلن شوک شدم و واسه اینکه بچه های خاله نبیننش بلافاصله اومدم بیرون و داداشی هم رفت و برش داشت و بردش توی حیاط....آخی ...طفلی.....نمیدونم یهو در عرض 1:30 چش شد!

حدود ساعت 1 رفتیم بالا واسه نهار...اما من زیاد میل نداشتم و کم خوردم و بعدش هم چون سرم درد میکرد مامان واسم نبات داغ آورد اما اوضاعم خراب بودو گویا فشارم افتاده بود و حالت تهوع پیدا کردم و سریع اومدم پایین...بعدش هم یه ادویل خوردم و خوابیدم .....یکساعتی خوابیدم تا بهتر شدم و بعدش هم احساس سرماخوردگی داشتم.....دایی جون اینا که رفته بودن تو این مدت و من ندیدمشون دیگه...اما خاله هنوز بود...دوسی هم کنارم خوابیده بود. بیدار که شدم نشستم سر درسم و تقریبن 30 صفحهخوندم اما هرچی به سمت شب رفت حالم بدتر شد و بدن درد شدید پیدا کردم.....همونجا کنار شوفاژ خوابیدم و دوسی هم روی تخت....

14 آذر

من همیشه شب موقع خواب پرورفایل موبایلم رو روی Light میذارم که اگر زنگ خورد یا پیم تبلیغاتی اومد بیدار نشم و معمولن ساعت 7:30 صبح پروفایلم عوض میشه....دیشت نمیدونم چرا ولی ساعت تعویض پروفایل رو 7 گذاشتم و خوابیدم....صبح ساعت 7:04 دقیقه صدای اس ام اس موبایلم اومد...اول به خیال پیام تبلیغاتی اصلن نگاهش نکردم اما بعد بازش کردم و چیزی رو که خوندم نفهمیدم...موبالم رو گذاشتم روی پاتختی و چشمام رو بستم و چنددقیقه بعد دوباره موبایل رو برداشتم و اس ام اس رو خوندم....."سلام...سیامک به دیدار خدا رفت." همونجا رو تخت نشستم و زدم زیر گریه...همسرجان ازخ واب بیدار شد و گفت چی شده؟ موبایل رو بهش دادم و....اصلن حال خودمو نمی فهمیدم....شوهر دوستم دیگه نبود....به خودش که جرات نمی کردم زنگ بزنم با اینکه خودش بهم خبر داده بود....اول به نعنا زنگ زدم...بعد فهیمه....موبایل خله اش رو پیدا کردم اما خاموش بود...به خونشون زنگ زدم و صدای سیامک رو شنیدم....گیج شده بودم اما بلافاصله صدای پشت تلفن گفت من پدر سیامک هستم و من دوباره حالم بد شد.....پس واقعیت داشت....غیر قابل باور بود....یعنی اصلن آدم دلش نمیخواد خبر به این بدی رو باور کنه!....بعد هم به مامان مارال زنگ زدم و گفت ساعت 10 خونشونه.....با بچه ها هماهنگ کردم و همسر گذاشتم سرکار.....گرچه حالم خوب نبود اصلن و یه دل سیر هم اونجا گریه کردم....9:30 همسرجان اومد دنبالم و رفتیم سمت خونشون.....آدرس گرفتم از خالش چون تاحالا هنوز فرصت نشده بود توی این خونه جدیدشون بریم...تازه اسباب کشی کرده بودن...10:10 اونجا بودیم و تا 12 هم موندیم....دیگه راهی شیراز که شدن ما هم اومدیم...البته بقیه بچه ها 11 رفتن و من و همسرجان موندیم تا 12....بمیرم واسه دوستم و پسرش.....خیلی غم سنگینیه.... بعد از برگشتن همسرجان منو گذاشت شرکت و خودش رفت خونه....تا عصر شرکت بودم  و سر4 رفتم خونه..حالم خوب نبود....از بس گریه کرده بودم چشمام می سوخت....رسیدم خونه و کمی دراز کشیدم اما مگه خوابم می برد ...تمام این 10 سال مثل فیلم جلوی چشمم بود...چیزهایی یادم میومد از زمان دانشگاه که سالها بود یادم رفته بود.....چون قرار بود راهی شیراز بشیم واسه مراسم تشییع جنازه و مجلس ختم  شب رفتیم سمت خونه مادر شوهر و 2 ساعتی نشستیم. یه سری هم خونه خودمون زدیم و 11 از اونجا بلند شدیم... و رفتیم خونه و من مشغول جمع کردن اسباب و اثایه واسه سفر فردا شدم.....همه چیز رو جمع کردم و آماده گذاشتم تا فردا همسرجان بذاره توی ماشین و بیاد دنبالم.....و بالاخره ساعت 1:30 تونستم بخوابم....