20مهر

امروز صبح قرار بود زود بیدار بشیم...چ.ن برنامه جنگل ابر رو داشتیم.....7 بیدار شدیم و من دوش گرفتم و صبحانه خوردیم و تا اثاث راه رو جمع کردیم و راه افتادیم کمی از 9 گذشته بود...همون 4 تای دیروز بودیم.... از جاده توسکستان راهی شدیم و نیم ساعتی نرفته بودیم که خوردیم به مه .البته چندان غلیط نبود...همونجا ایستادیم و پیاده شدیم و چندتایی عکس و چای و شیرینی ضمیمه استراحتمون کردیم و دوباره راهی شدیم...روستاها رو یکی یکی رد کردیم و رسیدیم به نزدیکی های شاهرود. رفتیم سمت بسطام .چون تو برناممون بود که بریم و مقبره بایزید بسطامی رو ببینیم.رفتیم دیدیم و عکس گرفتیم...واسه سنی ها خیلی جای مقدسی بود و اتاق داشت که بهشون کرایه میدادن و میومدن چندروز اونجا می موندند....

بعد دوباره راه افتادیم به سمت شاهرود و یکی از فامیل های دوست همسرجان به اسم محمدآقا که واقعن هم آقای خوبی بود هم( خونشون همون حوالی بود) همرامون شد و در واقع راه بلدمون... رفتیم تا رسیدیم به جنگل ابر توی شاهرود....درسته که هیچ خبری از ابر نبود حتی تا بعد از غروب که راه افتادیم واسه برگشت اما هوا اکیژن خالص بود و مناظر چشم نواز.....رنگ های پاییزی به نهایی زیبا بوودن و درختا رو انگار یکی با آبرنگ با حوصله تمام نشسته بود و برگ به برگ رنگ کرده بود....رنگ دوتا برگ مثل هم نبودن!.....شاید که نه حتماً اگر ابر بود از دیدن این مناظر محروم بودیم....

حدود 1/5 بود که رسیدیم و تا کمی میوه خوردیم آتشمون درست شد و یه چایی آتیشی دلچسب تو اون هوای خنک خوردیم و جوجو کباب نهار رو به سیخ زدیم و پختیم خوردیم...پختیم و خوردیم....گمونم 4 برابر حالت عادی غذا خوردم از بس که هوا عالی بود و چسبید بهمون!... بعدش یکی دوساعتی توی جنگل پایده روی کردیم و انواع میوه های جنگلی ای که بود رو خوردیم و چیریم....گلابی جنگلی...کنوس....زرشک...آلو جنگلی ...

آفتاب که غروب کرد اثاثمون رو جمع کردیم و راهی شدیم واسه برگشت چون هوا هم دیگه خیلی سرد شده بود....توی راه برگشت روباه و خرگوش وحشی هم دیدیم البته و این حاکی از بکر بودن طبیعت اونجا بود....

توی راه برگشت خواستیم یه سری هم به مقبره ابوالحسن خرقانی بزنیم که متاسفانه دیر شده بود و تعطیل بود.....تو یکی از روستاها عسل  و قره قروت خریدیم و حدودای 9/5 شب بود که رسیدیم خونه...البته من یک ساعتی توی ماشین مثل شب قبل خوابیده بودم!....و دوست همسرجان هم قبل از رفتن به خونه زحمت کشیدن و از شیرینی های گرگان واسمون خریدن.....یکیشون شبیه حلوا بود.....یکیشون بیسکوییت هایی به اسم پادرازی بود که اصلن شیرینی نداشت و من دوستشون داشتم....یکی دیگشون دست پیچ اسمش بود و اونا هم کم شیرینی بود...و دومدل دیگه که اسمشون رو نمی دونم!

خونه که رسیدیم من دوش گرفتم و قرار بود خانواده عموی دوست همسرجان بیان خونشون عیادت پدرشون(پدرشون سرطان ریه داشتن و تحت درمان بودن)....دیگه تا 12 اونجا بودن و صحبت کردیم و عکسامون رو دیدیم و وقتی رفتن شام (اولویه) خوردیم و حدود 2 خوابیدیم.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد