18 مهر

امروز هم طبق معمول هرروز سرکار اومدم اما با این تفاوت که عصر مسافر بودیم و من در حین کار ذهنمو مدام مجبور بودم جمع کنم و یک لیست تهیه کنم از وسایل مورد نیاز احتمالی و غیر احتمالی ...مخصوصن که اینبار خونه والدین دوست همسرجان هم می رفتیم و برخی وسایل با متفاوت تر از سفرهای قبلی می بود....

خب روز کاری که تمام شد من سرساعت 4 از شرکت زدم بیرون و به سرعت رفتم خونه....ظهرشوم به مامان گفتم که ما مسافر شدیم....یکسری دستورات لیست رو به مهربان همسر گفته بودم که بعد از ظهر و قبل از رسیدن من تو خونه حاضر کنه و بعد هم به محض رسیدن با سرعت نور مشغول جمع کردن وسایل  شدم و خلاصه از لباس و وسایل آشپزخانه و وسایل حمام و آرایشی بهداشتی و خواب و هرچی که واسه یک سفر لازمه قروقاطی جمع میکردم...تو این فرصت همسرجان هم جنگی رفت آزایشگاه و بعد هم اومد و حمام و بعد هم من حمام و خداحافظی از مامان و حاضر شدیم و خرد خرد اثاثیه رو گذاشتیم تو ماشین و خواراکی ها رو برداشتیم و رفتیم از بابا جان  اینا هم خداحافظی کردیم و ساعت 6:55 دقیقه عصر بالاخره راهی شدیم...راستی ÷ریشب موقع خواب داشتم به همسرجان می گفتم که با این اوضاع قیمت ها هرچه زودتر باید یک دوربین بخریم چون قبلی دیگه کمی مشکل دار شده.....فرداش بهم گفت که رفته و دوربین خریده!!!! یک دوربینی که پارسال به راحتی می تونستیم 300 بخریم رو خریده 800...کانونه البته وخوبه و لی خب گرونه و علاوه بر اینکه ما یک دوربین نیمه حرفه ای دوست داشتیم داشته باشیم که با این اوضاع میرفت روی 1/5 و 2 میلیون!!!!

قرار بود شب تا هرجا کشیدیم بریم و بعد بخوابیم.....شام  اولویه داشتیم که توی ماشین خوردیم و من هم هم برای اینکه خوابم نبره و همسر جان تنها نباشه واسه رانندگی توی شب و هم چون دیگه فرصتی نداشتم آستین لباس فسقل کوچک رو سر انداختم و با چراغ قوه موبایلم  بافتمش تا 12 تمام شد...1:30 رسیدیم فیروزکوه و همونجا تو ماشین خوابیدیم...

17 مهر

امروز هم صبح بیدار شدم و بدو بدو اومدم شرکت و صبحانه ام هم با خودم آوردم سرکار...چون دیرم شده بود و دقیقن 8:15 موفق به زدن ساعت شدم!......

کارهای هر روزه رو انجام دادم و  بعد از ظهر مهربان همسر زنگ زد و گفت که دوستش برنامه اش واسه جنگل ابر جور شد و گفته اگر می تونید آخر هفته بیایید تا با هم بریم......خب هفته پیش تر هم حرفش پیش اومد اما از دوستش خبری نشد ...اما این سری ظاهرن جدیه و من کلی ذوق کردم......چون عاشق سفرم...هرجوری که باشه!.....باید جهانگرد میشدم...حالا فعلن به قول همسر از ایران گردی شروع کردیم تا جهانگردی!

عصر رفتم خونه و مهربان همسر با پدرشون ساعت 5 وعده داشتن....رفتن و من مشغول جمع و جور کردن خانه و درخواست کردم ازشون که پدرشون رو واسه شام نیارن خونه (چون مادر شوهر چند روزی در ولایتشون هستند و البته پدر شوهر هم آخر هفته دوباره میره)....عزیزم هم قبول کرد و 7 خونه بود....نقشه های زمین جدید پدر شوهر رو آروده بود و من دیدم و نظرم رو دادم....بعد هم شله زرد مورد علاقه همسرجان رو درست کرده بودم که خوردیم و من یک چرت یک ساعته زدم و 10 رفتیم خونه مامان اینا....البته بابا نبود ...تا 11:30 اونجا بودیم و برگشتیم خونه...من آستین لباس فسقل کوچک (آخه 21 ام تولد یکسالگیشه و من واسش سویی شرت و کلاه بافتم) رو سر انداخته بودم،کمی بافتم و مسواک و  حدود 12:30 هم لالا.....

قضیه مسافرت هم جدی تر شده و قراره تا فردا قبل از ظهر قطعی بشه که من به بهونه دانشگاه مرخصی بگیرم!......

16 مهر

امروز هم مثل هروز کار و 8 صبح و شرکت....خب کارهای روزناه طبق روال انجام شد و یکی دوتا گزارش هم باید رد میکردیم، آماده کردم و رد شد.....

عصر هم ساعت 4 آمده رفتن بودم که کارشناس مهاب و مهندس قطره و مدیر عامل اومدن و یک جلسه کاملن ناگهانی تشکیل شد در مورد پروژه آزاد و خلاصه تا 5 مجبور شدم بمونم شرکت! ....بعدش با سرعت به سمت خونه و مهربان همسر رفتم....خب از غذای دیشب داشتیم و غذا درست کردن در کار نبود ....÷س تصمیم گرفتیم یک گردش مختصر هایپری انجام بدیم....به مامانم زنگ زدم و سه تایی راهی شدیم و با توجه به اینکه قصد خردید هیچی مگر تخم مرغ و سیب زمینی و پیاز نداشتم 2 ساعت اونجا گشت زدیم و 120 هزار تومان ناقابل خرید کردیم از هر چیزی که فکرشو بکنین.....دو تا پیرهن خوش قیمت واسه همسر و یک قاب عکس سه قلوی خوشگل مهمترین خریدامون بود و الیته مورد علاقه ترین...

حدود 9:20 رسیدیم خونه از مامان خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه خودمون....شام هم نون و پنیر و انگور و هندوانه خوردیم و آی چسبید.......

و بعدش هم خریدهامون رو جاگیر کردم و مسواک و لالا.......

15مهر

خب امروز اول هفته است و همیشه اول هفته ها روز سختیه....البته شروع کردنش! مخصوصن که مهربان همسر هم اومده باشه و تو خونه باشه و تو مجبور باشی بری  سر کار!.....بماند که چاره ای نیست......

روز اول هفته همیشه اکرهای جانبی زیاده و تقریبن تا قبل از ظهر مشغول انجام اونا بودم و بعد دیگه تونستم پشت میزکم آرام بگیرم و به کارهای خودم بپزدازم.....تا 4 سرکار بودم و بعد هم پیش به سوی خانه و همسر جان.....بعد از رسیدن  مهربان همسر از خواب بیدار شد.چایی خوردیم که آقای همسر درست کرده بود...بعدش میوه اوردم و خوردیم و تو همین حین هم وسایل الویه گذاشتم و حاضر کردم و سس مایونز فقط کم داشتیم....حدود7 از خونه زدیم بیرون به قصد پیاده روی....از خیابونمو رفتیم سر 4 راه، بعد یه سری به یورو شاپ زدیم و بعد هم در امتداد وحید رفتیم سر چهار راه بعدی و و دوباره پیاده برگشتیم خونه.....سس مایونز و ماست بستنی و بستنی و یک عدد چی توز محبوب هم خریدیم.....8:30 رسیدیم خونه و سس غذارو هم زدم و نشستیم به خوردن....خوشمزه هم شده بود و چسبید.....بعد هم چایی و میوه و من در حال بیهوش شدن بودم و حدود 10:30 رفتیم خوابیدیم....البته قبلش مسواک زدیم!

14 مهر

امروز روز تعطیله و در کنار مهربان همسر تا ساعت 8 خوابیدم....از اونجاییکه 8 به بعد دیگه خوابم نمیومد اونم بیدار کردم با نامردی تمام....یه صبحانه مفصل خوردیم و تا ساعت 10 هم طول کشید!....بعدش در حال مرتب کردن خونه بودم که مادرشوهر زنگ زد و به صرف نهار دعوت شدیم و ما هم پذیرفتیم.....1 دقیقه بعدش هم مامانم زنگ زد که خب متاسفانه مجبور به رد دعوت مامانم شدیم چون  مادر شوهر پیش دستی کرده بود.....11:30 خونه مادر شوهر بودیم و به قول همسر فسقل کوچک هم با مامانش اونجا بود و کلی هم اخلاق داشت(البته کلن بچه خوش اخلاقیه) و یه عالمه باهاش بازی کردیم مخصوص مهربان همسر بچه دوست من......مخصوصن که برادرزاده هم باشه!....

4:30 از اونجا بلند شدیم ...اومدیم خونه سریع من وسایل چایی رو برداشتم و لباس عوض کردیم و راهی میدون شدیم....با شمین و شوهرش وعده کرده بودیم....سر پل هوایی میر سوارشون کردیم و رفتیم میدون....کمی راه رفتیم...نشستیم و چایی خوردیم و آقایون رفتن فرنی و  شیره مخصوص خریدن و اومدن خوردیم و دیگه پا شدیم واسه برگشت....دوستارو همونجایی که سوار کرده بودیم پیاده کردیم و حدود 10 رسیدیم خونه...خوش گذشت....خب دوستم بارداره و رفته تو ماه 7 و من از عید که اومده بودن خونمون دیگه نشده بود همدیگه رو ببینیم....!....

تو خونه کمی میوه خوردیم و تلویزیون دیدیم و مسواک و لالا.....