13 مهر

امروز سرکار خبر خاصی نبود .....ظهر هم با برو بچ وعده بریون خوری داشتیم و 12:30 دم انقلاب وعده کردیم و تا بریونی اعظم پیاده رفتیم.....اینبار میخواستیم اونجا رو امتحان کنیم......سفارش دادیم و منتظر دایی زاده ها شدیم و قبل از رسیدن نوبتمون اونا هم رسیدن و 6 تایی رفتیم داخل....خوردیم و کلی هم خندیدیم.....گرچه بریونش مثل بریونیه شاد نبود!...جاش با کلاس تر بود اما بریون شاد بهتر بود...مهربان همسر هم که 1 پرواز داشت و2 رسید و بهمون ملحق نشد و رفت خونه.....

توی راه برگشت هم کاری نبود که دیگه نکنیم....آخر سر هم تو ÷ارک چایی نبات خوردیم و پیاده رفتیم تا 4 راه نظر....gh2 اونجا جدا شدن و ما رفتیم سمت شریعتی .من و داداشی هم اونجا جدا شدیم و دایی زاده ها و ÷یش به سمت خانه.....ساعت 5 رسیدم خونه......

بریونی که واسه مهربان همسر گرفته بودم نصفشو گرم کردم خورد و دیگه تا شب با هم اوقات رو گذروندیم....

12 مهر

دیروز صبح با اینکه شبش هم دیر خوابیده بدوم 6:30 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.....آب ماهی هامو عوض کردم....ظرفای توی جاظرفی رو شستم.....سرم رو شستم و خشک کردم و صبحانه خوردم و اومدم سرکار.....خیلی هم زود رسیدم و همه شگفت زده شدند!....

کل روز هم به مرتب کردن و جانشین کردن فایل هام توی کام÷یوتر جدید و نصب دراورها و نرم افزورهایی که باهاشون کار میکنم گذشت....

4 رفتم خونه.....البته خونه مامان چون طاهره خانوم قرار بود یک مانتو و شلوار مخمل که پیشش داشتم واسم بیاره پرو ...تا اومد و کارهامون رو انجام دادیم 6 شد دیگه.....رفتم خونه و مستقیم رفتم بالا پیش ننه جان....نیم ساعت بعد مامان اومد و ومن رفتم پایین و مشغول جارو و گرد گیری و جمع کردن خرده  ریزام و لباسام شدم البته اتاق خواب نصفه کاره موند دیگه....

با همسری صحبت کردم و ساعت پروازشو چک کردیم و بعد هم با 3تفنگدار وعده کردم که فردا ظهر بریم نهار بریون خوری.......

بعد هم یهو خوابم گرفت و 10:30 خوابیدم......

11مهر

امروز هم که اومدم سرکار مثل دیروز عصبانی بودم کماکان!....البته یه کمی بهتر ...به هرحال بدترین اتفاق هم وقتی افتاد بدترینه....بعدش هرچی ازش بگذره بیشتر بهش عادت میکینم!....

عصر نوبت مشاوره داشتم .اولین جلسه امه ....با دوسی از ظهر وعده کردیم که 5 همدیگرو ببینیم و بریم به سمت دکتر....7:15 کارم اونجا تمام شد و مثل چند روز قبل خیابون گردی کردیم.......حیف که رودخونه آب نداره...وگرنه تو این هوای محشر پاییز خیلی می چسبید راه رفتن کنار رودخانه 

پر آب و دیدن مرغ های مهاجرش.....

اول 4 باغ هم پرسون پرسون رسیدیم به ذرت و قارچ و دوسی یه بزرگ با تم محشر! گرفت و من یه کوچک با تم ذرت بدووووووووووون قارچ و پنیر......گرچه در عمل جفتش یکی بود و مال اون اندازه دوبرار بود ....اما بدک نبود....خوردیم و راه رفتیم و خندیدیم فارغ از هر کوفتی که اعصابمون رو خرد کنه البته ناگفته نمونه که بحث شراکتش همون روز عصر بهم خورده بود به یک دلیل کاملاً احمقانه همیشگی!....شوخی و جدی در مورد اون کمی حرف زدیم.....9 سر شریعتی ازهم جدا شدیم .

من 9:30 خونه مامان بودم تا 10:30....بابا هم اومد و بعد رفتم خونه.....یه سیب خوشمزه خوردم و خرم دیدم و 12 رفتم بالا خوابیدم......

 

10 مهر

امروز هم مثل همیشه کار بود و البته اعصاب خوردی و عصبی بودن بی نهایت من به خاطر دلار عزیز!.....عصر هم تا 6:30 موندم سرکار و اطلاعات پی سی رو جابجا کردم که واسهه فردا حاضر باشه.....

7 رسیدم خونه و 7:30 رفتم به سمت خونتون...گرچه حوصله نداشتم اصلن!....اتوبان هم در حد تیم ملی شلوغ بود و یکبار هم به دلیل ترمز چند تا ماشین خوردم به پشت پرشیای جلوییم...اما خب طوری نشد و به ادامه مسیر پرداختیم هر دو!....

خونتون هم کسی نبود...مامان و بابا...و نیم ساعت آخر برادر 3 و خانومش اومدن بعد از اینکه ما شامم خوردیم....19:30 بلند شدم و 11 خونه بودم.....لباس عوض کردم و خرم دیدم و رفتم بالا خوابیدم.....

9 مهر

امروز هم صبح اومدم سرکار...به موقع رسیدم....و خب روز کاری شروع شد... قبل از ظهر سعیدی زنگ زد تا با دکتر واسه فیلد هماهنگ کنم... تا ظهرهمه چی نستاً آروم بود! تا اینکه زنگ زدی و خبر از قیمت دلار و طلا دادی....پشت بندش هم گفتی یه کمی پول داریم اینارو باید یه کاریش بکنیم....طلا بخریم  یا هرچی.....

حالم از اینجور زندگی کردن و هر ثانیه مشغول دو دوتا چارتا کردن که مبادا دوزارمون به تف هم نیارزه بهم میخوره....اعصابم خط خطی شد و نهار هم نخوردم تا ساعت 3! بعد هم در حین کار لقمه مو خوردم و تا 5 سر کار بودم...بعدش هم رفتم خونه....باباجان و داداش بلیط داشتن واسه مشهد .می خواستم بهشون برسم واسه خداحافظی...که خب سرکوچه تو تاکسی دیدمشون و به تاکسی گفتم بیاسته...گرچه گریه ام گرفت و نشد خداحافظی کنم اما به یه دست دادن مختصر بسنده کردم و تاکسی رفت.....

رفتم با مامان خونه تا 6:30 ؛بعدشم رفتم خونه خودم تا 7:30، بعدش رفتم بالا پیش ننه جان که تنها بود تا 8:30 و بعد دوباره اومد پایین....سوپ درست کرده بودم خوردم و بابا لنگ دراز دیدم و تلفنی حرف زدیم (رفته بودی خونه داداش 1-) ....بعدش هم یه مستند درباره گوریل ها از بی بی سی .

قرص هامو خوردم و  10 رفتم بالا و پیش ننه جان خوابیدم....