28مهر

امروز هم صبح تا عصر با دکتر قویدل کلاس داشتیم....زود بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و قبل از 8 سرکلاس بودیم....تا خود 2 استاد درس دادو مثل دیروز بیشترین گیرشو به من داد...منم که همیشه نیشم باز!.....ظهر رفتیم خوابگاه و نهار خرودیم و 2 دوباره کلاس داشتیم تا خود 6....دیگه بعد از ظهر من از خواب داشتم بیهوش می شدم و استاد هم فهمید! از کلاس فرستادم بیرون تا صورتمو بشورم ولی مگه توفیری کرد....دیگه با هر بیچارگی ای بود تا 6 خودمو کشوندم ...قرار شد جلسه آینده که 9 و 10 آذره امتحان نیم ترم داشته باشیم از هر دو تا کتابی که هر کدوم 550 صفحه است!.....

به محض تمام شدن کلاس  زنگ زدم واسه بلیط که گفت تمام ساعت ها پره و زودتر از 9 بلیط گیرم نیومد!...کلی خورد تو ذوقم.....با بچه ها دوباره برگشتم خوابگاه تا 8:30 و بعدش با تاکسی رفتیم سراغ اتوبوس .....حدودای 11:30 تو خونه بودم......سریع خوابیدم چون خیلی خسته بودم......

27 مهر

امروز واسه اینکه بیشتر از بودن کنار همسرجان استفاده کنم بلیطم رو واسه 9 گرفتم و حدودای 8:30 از مهربان همسر خداحافظی کردم و با تاکسی رفتم ترمینال....اتوبوسم اختصاصی بود! تنها مسافرش من بودم!!!

حدودای 12:30 رسیدم دانشگاه و بچه ها رو بعد از مدتها دیدم و استاد درس ها رو هم که دکتر قویدل بود دیدم و بابت غیبت صبحم عذرخواهی کردم....و رفتیم خوابگاه تا 2 که دوباره باهاش کلاس داشتیم....تا خود 5 درس داد و من گذاشته بود وسط هی تیکه می نداخت بهم....اما استاده ها!!!! خدا این ترمو به خیر کنه....آخر کلاس میگه: برین مثل بچه آدم بشینین بخونینی من نمره به کسی نمیدم!

همسرجان هم حدودای 12:40 پرواز داشت و برگشت سرکار تا دو هفته دیگه.....حدود 3 اس ام اس داد که رسیده....

عصر هم رفتیم اردکان گردی طبق معمول و از اونجایی که فقط باغ ملی رو داره رفتیم و چندتایی عکس گرفتیم و بعد هم تریای همیشگی آب هویج بستنی خوردیم و برگشتیم خوابگاه و با بچه ها حرف و صحبت و 11 هم خوابیدیم.....نسیم نیومده بود و من روی تختش خوابیدم.....

26 مهر

امروز صبح که بیدار شدم می دونستم که روز فوق العاده پرکار و شلوغی دارم....سریع شیرمو با یک نسکافه خوردم و وسایل زبانم رو که دیشب آماده کرده بودم برداشتم و از خونه زدم بیرون...تاخیر نخوردیم و دقیقه نود رسیدم شرکت. بعد هم همون پایین تو دفتر فروش موندم تا بقیه هم بیان و قرعه کشی این ماه رو انجام بدیم (دوره چهارمه) .....خواجری برنده شد! و بنابراین من رفتم امور اداری و درخواست مساعده نمودم (دقیقن پارسال مهر ماه هم همین وضعم بود و بی پول بودم شدیدن!)....و رفتم بالا و نشستم پشت میزم و روز کاریم شروع شد.... از دیروز که کامپیوترهای اتاقمون بهم ریخته منم درگیرشون شدم چون همه روی کامپیوتر من شیر هستن و خلاصه تا خود ساعت 4  دستم بندشون بود و طبق برنامه ریزیم  نتونستم پتروگرافی داریان رو تمام کنم....رییس هم میخ واد هفته آینده با مهندس شرکت واسه یک دوره برن آلمان به مدت یک هفته...خداحافظی کردیم  از هم  و من یک هفته فرصت دارم با خیال راحت به کارهام برسم...

عصر هم ساعت 5 کلاس زبان داریم.دومین جلسه که خب 15 دقیقه های دیر تشکیل شد و بدون حضور جوجه رییس....بیشتر با دیکشنری و فونتیک ها سروکله زدیم و تمرین جلسه آینده رو گرفتیم و 6:45 کلاس تمام شد....همسرجان از 6:30 جلوی شرکت منتظرم بود...بدو بدو رفتیم خونه.سر راه هم از بانک ملت کارت هدیه های روز زن رو که تا حالا نگه داشته بودم نقد کردم.80 تومان بود ، 20 تومان دیگه هم باید بذارم روش تا پول عطری که دوسی خرید و دوست نداشت و من برداشتم رو بهش بدم....

رسیدیم خونه و من جنگی سرمو شستم و یه سشوار کوچولو و تعویض لباس و 20 دقیقه بعدش توی اتوبان و به سمت خونه مادر شوهر بودیم به صرف شام....8  نشده بود که رسیدیم اونجا....کم کم جاری دومی و آخری هم اومدن و همسری هم طبق معمول با فسقل کوچک کلی بازی کرد...کمی صحبت کردیم  و شام خوردیم و من 9:50 با تاکسی تلفنی راهی یمهمونی دوم شدم.10:20 رسیدیم منزل خانوم دکتر و دوسی و شیرین و بهاره رو دیدم و سلام و احوال کردیم و نشستیم سر میز شام آماده...آخه بچه ها منتظر من بودن و من دوباره باهاشون همراهی کردم . شام (لازانیا و کشک و بادمجون) خوردم....گفتیم و خندیدیم و من از سورپرایز مهربان همسرم گفتم و پز گوشواره هامو دادم و خلاصه از این عالم جدا شدیم و کلی حال کردیم....

12:15 مهربام همسر اومد و با دوسی از خانوم دکتر خداحافظی کردیم و رفتیم دوسی رو رسوندیم خونه و خودمون هم رفتیم سمت خونه.....نیم ساعتی در مورد بچه صحبت کردیم و همسری جان خوابید و من تا حدودای ساعت 3 مشغول جمع کردن اثلث دانشگاه بودم و بعد هم لالا.....

25 مهر

امروز هم مثل دیروز تاخیر خوردم و برگه تاخیر هم نگرفتم!...این تاخیر ها دوبرابر از اضافه کارمون کم میشه....چقدر هم که من تحت تاثیر قرار می گیرم و متنبه میشم!.....

مثل روز قبل امروز هم پرکار بود و 4:15 همسر جان اومد دنبالم رفتیم خونه و من یادداشت های قدیمیم از سال 83 تا به امروز رو برداشتم و آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون....من نوبت مشاوره داشتم ساعت 6....وقتی رسیدیم فهمیدم که ای دل غافل! فردا ساعت 6 نوبت دارم نه امروز!...اما خب بیمار ساعت 7 کنسل کرده بود و قرار شد من بشینم تا 7 و برم داخل ...چون روز بعدش اصلن نمی تونستم بیام....

از این فرصت اجباری استفاده کردیم و من یادداشت ها رو مرور کردم سال به سال تا اگه چیز خیلی خاصی هست به مشاورم بدم تا بخونه....همسرجان هم منو که پیاده کرد رفت تو همون خیابون و دوربین خریداری شده هفته قبل رو واسه گارانتی کردن و فهمیده بود که جناب فروشنده محترم اندک مقادیری گرون دوربین رو بهمون داده که خب دیگه گذشته بود و عبرت شد واسه ما که اول خوب همه جا رو بگردیم و خیلی هم گول ظواهر و شیکو پیکی مغازه ها رو نخوریم....

من 7:30 کارم تمام شد و با همسر جان رفتیم سمت میدون نقش جهان چون فردا شبش دوره دوستان دوران دبیرستانمه و من باره اول بود که خونه خانوم دکتر می رفتم و می خواستم واسش یه یادگاری بخرم که متاسفانه مغازه مورد نظر بسته بود!بعد هم با همسر جان یه دور پیاده روی کردیم دور میدون و رفتیم سراغ فرنی فروشی محبوب همسرجان که بعد از بعد از ازدواج محبوب اینجانب هم شده....اول یک فرنی و شیره همونجا خوردیم و یک بسته 1 کیلویی واسه خونه خریدیم که همسر جان در طی چند روز آینده به عنوان صبحانه به مصرف برسانند!....

بعد هم اومدیم خونه و چون فرنی خورده شده هم شاممون محسوب میشد فقط لباس عوض کردیم و رفتیم خونه ما.... یکی دو ساعتی نشستیم و حرف و صحبت و اومدیم خونه....حریم سلطان دیدم و حدود 12 بود که خوابیدیم.....

24 مهر

امروز دیر رسیدم سرکار و تاخیر خوردم!.....و همچنان مثل بقیه روزهای این هفته خیلی سرم شلوغ بود.....شدیداً مشغول گزارش نویسی و انجام خرده کاری های اینورو اونور بودم.....تا ساعت 5 که همسر جان اومد دنبالم و اگه اشتباه نکنم رفتیم دنبال خرید کاموا برای لباس فسقل کوچک....رفتم سر جای پارسالی ولی فقط از رنگ سبزش داشت...یکی خریدم و راهی پاساژ جعفری.... اونجا بعد از کلی گشتن بالاخره موفق شدم شبیه رنگ زمینه و رنگ آبی رو هم پیدا کنم و بخرم...بعد هم واسه دخمل الهام که تو راهه کاموا  پفکی خریدم که کلاه و شنل ببافم....بعدش در حال بیرون اومدن از پاساژ چشمم به یک پارچه فروشی افتاد و یه پارچه مانتویی ارتشی رنگ و یک پارچه مقنعه خریدم و برگشتیم سمت خونه.......گمونم حدود 8-9 بود که رسیدیم خونه و یه شام مختصر خوردیم و حریم سلطان رو دیدیم و لالا.....