8 اردیبهشت

امروز روز رفتن همسرجانه......ظهر پرواز داره ...میره به سلامتی تا دو هفته آینده.

قبل از بیرون اومدن از خونه با هم خداحافظی کردیم و من زدم بیرون....به موقع رسیدم سرکار و توی راه مدام با خودم فکر میکردم که چقدر بده که صبح از خونه میام بیرون و همسرجان هست اما عصر که میرسم خونه، خونه خالیه.... اصلن حس خوبی نیست و معمولن این روزا منم بعد از کار نمیرم خونه....اگه بشه با دوستام  یه برنامه ای جور میکنم که باهاشون باشم و جای خالی همسرجان حداقل روز اول کمتر حس بشه....بگذریم...

سرکار هم مشغول انجام کارهای مربوط به گزارشاتم بودم تا ساعت 4. عصر قرار شد با نخ بریم جاهای زیادی...اول از همه دوتا دکتر رفتیم...اولی کنار شرکت و  دومی توی شمس آبادی و هردو بسته بودند و روزهای زوج کار میکردند! توی مسیر به سمت دکتر دوم پیاده رفتیم تا بوفالو  و بعد هم رفتیم لواشک خریدیم و بعد هم شمس آبادی....بعدش هم پیاده رفتیم سمت میدون نقش جهان و البته قبلش هم پاساژ آزادی و افتخار.....نخ میخواست کیف مشکی بخره و هیچ چیز خوبی هم دیده نشد! منم  از اونجایی که پول نداشتم و قرار بود واسه سحر پارسیان بخریم چیزی نخریدم اما توی آزادی یک تونیک نخی خیلی خوشرنگ دیدم که هم قدش بلند بود و هم آستین دار و هم قیمتش فوق العاده و مناسب مامانم بود پس خریدمش.....توی میدون هم یک روسری دیدم که اونم هم به تونیک میومد و هم نخی و بزرگ بود، اونم خریدم واسه مامانم......بعدش هم رفتیم بازار طلا فروش ها و یک سکه پارسیان خریدیم واسه سحر.....سکه 800 گرمی شد 108 هزار تومان!...

و بالاخره راهی خونه شدیم.....انقلاب از هم جدا شدیم  و هردو خسته و کوفته...خب خیلی پیاده روی کرده بودیم.....9:30 رسیدم خونه و مستقیم رفتم خونه مامان اینا...خریدهارو نشون مامان دادم و خوشش اومدو گفتم که اصلن واسه اون خردیم....نیم ساعتی اونجا بودم و رفتم خونمون...کمی تلویزیون دیدم و البته اینترنتمون رو چک کردم و دیدم که بله....وصل شدو ما هم بالاخره توی خونه صاحب اینترنت شدیم...نیم ساعتی هم توی نت بودم و 12 خوابیدم.

7 اردیبهشت

خب امروز صبح به سختی بیدار شدم و خیلی خوابم میومد پس دوباره خوابیدم و یک ساعت دیرتر اومدم سرکار....9 رسیدم و مشغول انجام کارهام شدم....خدارو شکر انگار که از پروژه گمرک دیگه خبری نیست و کسی با من کاری نداره ! و من باخ یال راحت میتونم کارهای خودم رو انجام بدم!....عصر هم کلاس زبان داشتیم و  اولین داستان رو قرار بود من بگم.....naration هم کار سختیه ها!.....تا 7 شرکت بودم و بعدش هم همسرجان اومد دنبالم و رفتیم خونه.....البته سر راه رفتیم توی خاقای و من دوتا دونه اسنک مرغ و قارچ از باب اسفنجی خریدم....واقعیت توی سایت مستر چنگال مغازه رو دیده بودم و  کامنت های خوبی خورده بود...خواستم ببینم واقن همین جوره...و دوتا اسنگ ناقابل شد 3500 تومان!.....به محض رسیدن به خونه یکیش رو خوردم اما خب خیلی بهم نچسبید...احساس کردم ادویه اصلن نداره!...

بعدش هم  چون قرار بود برادر شوهر شماره 3 و جاری جان و فسقلشون بیان خونمون پش من مقدمات پذیرایی رو حاضرکردم و شربت هم درست کردم و نشستیم منتظر مهمونها...روعادتشون می دونستم دیر میان ...توی همین حین هم برادر شوهر زنگ زد و گفت 9:30 به بعد میان.....همسرجان به مادرشوهر اینا هم زنگ زد که اونا هم بیان خونمون هک مادرشوهر نیم ساعت بعدش زنگ زد و گفت نمیان چون پدرشوهر تازه رسیده خونه و خسته است.... خلاصه مهمون ها قبل از 10 رسیدند و جاری جان زحمت کشیده بود یک بسته شکلات هم به خاطر سفر کیششون واسمون آورده بود....خلاصه من مشغول پذیرایی و بعدش صحبت شدم و همسرجان هم مشغول بازی با فسقل.....مهمونها حدود 11:30 رفتند و ما هم مسواک و 12 هم خوابیدیم.

6 اردیبهشت

امروز جمعه است و قاعدتاً روز استراحت اما من خیلی سرم شلوغه ....ظهر مامان اینا و باباجان و مادربزرگم میان واسه نهار....شب هم مارال و پسرش و رعنا و شوهرش و دوتا پسرش.....

8:30 از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دیگه من 9:30 رفتم توی آشپزخانه و همسرجان هم رفت بیرون واسه خرید لیستی که بهش داده بودم....ظهر میخواستم ماهی درست کنم با پلو شوید و باقالی....اول از همه برنجم رو خیس کردم و مشغول تهیه مخلفات شدم....میوه ها رو شستم....وسایل سالاد رو ضدعفونی کردم و شستم....دورنگ ژله درست کردم واسه ژله خرده شیشه و گذاشتم تا آماده بشه....و آشپزخانه رو مرتب کردم.....ظرفای مورد نیازم رو چیدم دم دست...گز ریختم توی گز خوری و حدود 11 هم همسرجان رسید با خریدها.....مرغ و ماهی هایی که خریده بود رو شستم و آماده کردم ...ماهی ها واسه ظهرو مرغ ها واسه شب....بستنی وانیلی رو واسه بیس ژله  هام آماده کردم و ژله هام رو توی دوتا ظرف ریختم...یکی واسه ظهر...یکی واسه شب....واسه شب پودینگ هم درست کردم و تقریبن ساعت 12 برنجم رو گذاشتم و ماهی ها رو هم خوابوندم توی پودر واسه سرخ کردن. از 12:30 هم ماهی هارو شروع کردم به سرخ کردن و مامان اینا و پدربزرگم اومدند.....تقریبن نهار ساعت 1:30 حاضر بود و تا همسرجان سفره رو چید منم غذا رو کشیدم و نهار خوردیم....بعدش هم میوه و چایی و 3:30 هم مهمون های ظهرم رفتند.....همسرجان رفت کمی بخوابه و منم دوباره رفتم تو آشپزخانه واسه شب....خب سالادم رو که ظهر حاضر کرده بودم فقط ریختمشون توی دوتا ظرف و تزیین کردم و آماده گذاشتم واسه شب....دسرم هم حاضر بود....برنجم رو خیس کردم و رفتم سراغ مرغ ها.....اول تفتشون دادم و بعد هم گذاشتم با پیاز فراوون و آب کم و ادویه بپزه.....منم مشغول آماده کردن سس اش شدم...پیاز سرخ کردم....رب تفت دادم...ادویه اضافه کردم....لیموی تازه ....ساعت 5 همسرجان رو بیدار کردم و چایی خوردیم و میوه و من کمی بالاخره تونستم بشینم!....بعدش دوباره رفتم آشپزخانه و همسرجان هم پذیرای و نشیمن رو واسم جارو و گردگیری کرد و میز شام رو چید....مرغ ها رو توی دوتا ظرف ریختم....سس آماده شده رو دادم روش و گذاشتم توی فر تا نیم ساعت قبل از سرو غذا فر رو روشن کنم....ژله ام و پودینگ ها رو برگردوندم و تزیین کردم....و حدود 7 برنجم رو پختم.....و کارهام تمام بود...لباس پوشیدم و منتظر مهمون ها شدیم....8:30 رعنا و شوهرش و دوتا فسقلهاش اومدند....9 هم مارال و پسرش.....با اومدن رعنا منم فرم رو روشن کردم و تا پذیرایی کردیم و کمی صحبت مارال هم اومد....مامان میخواست مارال رو ببینه پس اومد خونمون و نیم ساعتی هم نشست ...تو همین فرصت هم من غذا رو آماده کردم و بردم سر میز و 9:30 هم شروع کردیم به شام خوردن.....بعد هم دور نشستیم و صحبت کردیم البته بیشتر حول و حوش وضعیت مارال.... دفعه قبلی که اومدند خونه ما سیامک هم زنده بود.....واقعن شرایط سختی شده واسش با یک بچه و خانواده شوهری که حمایتش نمی کنن..... خب میشه گفت هم شب خوبی بود و هم نه.....بهرحال آدم از ناراحتی هرکسی ناراحت میشه مخصوصن اگه دوستش باشه

تا بچه ها رفتند حدود 12 شد و منم سریع رفتم آشپزخانه و همسرجان هم مشغول جمع کردن ظروف شد و تا من ظرف ها رو شستم اون هم جارو زد همه جا رو و 1 هم خوابیدیم.

5 اردیبهشت

امروز دانشگاه اصفهان کلاسGIS   داشتم. 11 که کلاس تمام شد دیگه شرکت نرفتم و راهی خونه شدم.....11:30 خونه بودم .همسرجان هم خونه بود و بعد از رسیدن کلی با هم میوه خوردیم و حدود 12:30 هم من خوابم میومد به همسرجان گفتم میخ وام بخوابم و نتیجه این شد که دوتایی تا 4:15 یک ضرب خوابیده بودیم!....بعد ازبیدار شدن هم خیلی گرسنه نبودیم و به جای نهار کمی آجیل خوردیم و بستنی و ژله.....همون موقع هم خاله جان با آریانا اومدن خونه باباجان.....آریانا اومد پایین پیش ما و یکساعتی پیشمون بود.....بعد هم سه تایی رفتیم بالا و ساعت 6 هم خداحافظی کردیم و رفتیم دوچرخه سواری....البته کلن برنامه دوچرخه سواری داشتیم اما به خاطر اومدن خاله جان به تاخیر افتاد و خلاصه 6:15 از خونه زدیم بیرون و 7:30 برگشتیم.......رفتیم سمت ناژوان.....بعد ازبرگشت هم شام خوردیم که البته همون غذای دیشب بود که قرار بود نهار امروزمون باشه! و راهی خونه مادر شوهر شدیم....البته تو پارک و در حال دوچرخه سواری که بودیم مادر شوهر زنگ زد و گفت که میایید این طرف؟! همسرجان پیشنهاد داد که اونا رو بگیم بیان خونمون و چون برادر شوهر کوچیکه هم دیروز اومده بود من گفتم که جاری جان و برادرشوهر هم بگیم که بیان و وقتی زنگ زدیم مادر شوهر گفت که برادر شوهر شام اونجاست و نمی تونن بیان و قضیه شکلش عوض شد....خلاصه تا غذا خوردیم و راهی شدیم و البته میوه هم میخواستیم چون فردا هم ظهر مهمون داریم و هم شب.....تا برسیم خونه مادر شوهر 9:30 بود....تا 11 هم اونجا بودیم و دور هم.....برگشت هم همسرجان رفت سمت میدون نقش جهان و یه دوری هم توی میدون زدیم.....میدونه که من دوست دارم اینکارو و گاهی اوقات  موقع برگشت  به خونه به جای انتخاب اتوبان  این مسیرو انتخاب میکنه و منو میبره تو میدون.....

خلاصه 12 رسیدیم خونه....باباجان بیدار بود و گفت مادربزرگ حالش خوب نیست.....تا همسرجان ماشین رو می ذاشت توی پارکینگ منم رفتم بالا و یه سری زدم بهشون و یک قرص ضد تهوع هم دادم بهشون  و به باباجان سپردم که اگه حالش بدتر شد صدامون بزنه تا بریم دکتر و اومدم پایین....همسرجان حدود 12:30 خوابید و من به خاطر خواب بعد از ظهر خیلی خوابم نمیومد.....کمی زبان خوندم و بیدار موندم...حدود 1:30 رفتم بالا و سری به مادربزرگم زدم که خدارو شکر چیزیش نبودو خوابیده بود....اومدم پایین و خوابیدم......

4 اردیبهشت

امروز صبح همسرجان نوبت دندونپزشکی داشت و منم زودتر بیدار شدم و صبحانه خوردیم و از خونه اومدیم بیرون و به همین دلیل من قبل از 8 ساعت زدم!!!.....

تا 4 هم شرکت بودم و مشغول انجام کارهای مربوط به گزارشات مربوطه.....بعد هم همسرجان اومد دنبالم و رفتیم  خونه و مشغول شدیم.....من مقدمات غذا رو آماده کردم و همسرجان هم تی کشید و کمی مرتب سازی نمود...دستشویی رو تمیز کرد و خلاصهتقریبن ساعت 8 همه چیز اماده بود....غذا نیمه حاضر و ما منتظر مهمون ها.....اما خب با کلی تاخیر 10 اومدند.....شمین و امید و آرتای فسقل.....به محض اومدنشون شام خوردیم و بعدش نسشتیم به صحبت...از تجارب 5 ماهه بچه داریشون گفتند و کلی خندیدیم....با فسقلشون هم کلی بازی کردیم.....اینقدر این پسر خوش اخلاق بود و خندون که حد نداشت....به محض رسیدنشون من بغلش کردم و بعد هم دادمش به همسرجان اما نه غریبی کردو نه چیزی...در عوضش کلی خندید واسمون....چقدر هم ملوس شده بود......شکل مامانش بود.....خلاصه تا 12:50 هم بودند و بعد از رفتنشون همسرجان میز غذا رو تمیز کرد و ظرف های کثیف رو واسم آورد ومنم سریع ظرفارو شستم و باقیمونده غذا رو ظرف کردم و گذاشتم یخچال و ساعت 1 هم خوابیدیم.