3 اردیبهشت

امروز 8:06 شرکت بودم و مشغول کارهای خودم شدم .....دوتا گزارش رو حتمن باید تا آخر هفته دیگه تمام کنم و امیدوارم این اتفاق بیفته!....البته کمی هم پیگیر جواب آزمایشات نامه دوم گمرک بودم .....همسرجان میخواست کمربند بخره و منم می خواستم کفش بخرم بنابراین ساعت 5 سر خاقانی با هم وعده کردیم و اون از خونه و من از شرکت راهی شدم......اول رفتیم بهشتیان و همسرجان یک کمربند خرید. فروشنده هم ما رو با یک خانواده دیگه اشتباه گرفته بود و هی می پرسید پس نی نی تون رو کجا گذاشتید!.....به همسرجان میگم: اینم در انتظار نی نی ماست!

بعد هم راهی پارکینگ شدیم تا ماشین رو برداریم و توی مسیر رفتیم داخل یک مغازه که من مدتها بود می دیدم اما هیچ موقع داخلش نرفته بودم و خب رفتن همان و مبلغ ناچیز 80 هزار تومان لباس تو خونه ای خریدن همان....یک شلوار نخی و دوتا شلوارک و یک تیشرت آستین کوتاه و یک شلوار نخی خونگی برای من و یک بلوز آستین دار .....

ماشین رو که برداشتیم رفتیم سمت خونه چون هم سرد بود و من لباس گرم نداشتم و هم همسرجان کارت و مدارکش رو خونه جا گذاشته بود.....بعد از برداشتن این دو قلم راهی کفاشی مورد نظر شدیم و بنده علاوه بر کفش سورمه ای مدنظرم که قبل از عید می خواستم بخرم  یک جفت کفش راحتیو یک کیف قهوه ای هم خریدم که خب البته حدود 30 % تخفیف داشت و قیمت هاشون خیلی مناسب شده بود...

بعد هم راهی  خانه شدیم.....خریدهارو گذاشتیم خونه و شام خوردیم و راهی خونه مادر شوهر شدیم...توی راه هم همسرجان گفت که صبح با مامانش رفتن مجتمع پارک واسه خرید کفش که خب چیزی نخریدن و بعدش رفتن طالقانی و مادر شوهر چادر خریده و کادوی روز مادر این طرف هم خریداری شد و خیالمون راحت شد......

....قبل از اونجا هم رفتیم کمی میوه خریدیم واسه فردا شب که مهمون داریم .....خونه مادر شوهر هم فقط ما بودیم و مادر شوهر و پدر شوهر...9:15 رسیدیم و 11 هم بلند شدیم.....

بعد از برگشت  به خونه هم من ژله فردا شد رو درست کردم و 12 هم خوابیدیم.


2 اردیبهشت

امروز صبح طبق عادت همیشگی تاخیر داشتم و 8:16 رسیدم شرکت.....بعدش هم حدود ساعت 9 بامدیر عامل و سایر آقایون در ارتباط با کار جدید گمرک جلسه داشتیم و اگر خدا بخواد این کار بی ربط مسخره از عهده من برداشته شد! البته باید دید در عمل هم همین طور میشه یا نه..... بعد هم رفتم سر کار خودم....باید می رفتم آزمایشگاه فولاد شهر و خب تا عصر هم اونجا موندمو یکسری کارها رو انجام دادم که البته یه بخش زیادیش هم موند و قرار شد کلن هفته ای یک روز برم اونجا گرچه اصلن محیطش رو دوست ندارم و خیلی کسل کننده است....عصر هم با سرویس برگشتم و سر سیمین پیاده شدم و دیگه پیاده رفتم سمت خونه......نیم ساعتی رفته بودم که همسرجان هم رسید بهم.....6 نشده بود خونه بودم و چون توی راه لوبیا سبز تازه خریدم تصمیم گرفتم لوبیا پلو درست کنم اما نظرم عوض شد و وسایل سالاد تن ماهی رو آماده کردم و تا آماده شدن پختنی هاش با همسرجان رگال لباسی رو توی زیرزمین سوار کردیم و بعد هم لباس ها رو روش گذاشتیم و  انباری کمی خلوت شد....حدود 8 هم غذا حاضر بود و نشستیم خوردیم و تا قبل از خواب هم تلویزیون دیدیم ....ساعت 11:30 هم مسواک و خواب....

1 اردیبهشت

خب امروز اول اردیبهشت ماه عزیزه......کلن این ماه رو دوست دارم.....

صبح ساعت 8:14 شرکت بودم و دقیقه نود رسیدم!....بعدش هم سخت مشغول کار بودم....کار گمرک و پیگیری جوابهاش و کارهای خودم که خیلی عقب افتاده.... .تا 5 هم مشغول کار بودم و بعدش هم کلاس زبان داشتیم. کلی سر کلاس خندیدیم....سر تقلبی که رییس جان کرده بود واسه ATM و استاد هم فهمیده بود و متن انیترنتیش رو منگنه کرده بود به دست نوشته اش!

تا 7:10 سر کلاس بودیم و بعدش هم همسرجان اومد دنبالم و رفتیم سمت ابن سینا....واسه رگال لباسی که خریدیم و میخوام بذارمش توی زیرزمین پارچه می خواستم...درسته که لباس ها همه توی پلاستیک هستند و بعدش توی کاور پارچه ای اما خب خاک میگیرن و می خوام که مامان واسم یه کاور بدوزه تا روی رگال و لباس ها بکشم....توی ابن سینا از اولین پارچه فروشی کیلویی که سر راه بود پارچه مورد نظر رو خریدیم و بعدش هم من حریر میخواستم واسه بلوز که پیدا نکردم اما در عوض یه پارچه کتی اسپرت دیدم و خریدم. خیلی قیمتش مناسب بود.....1/5 مترش شد 11 تومان!.....

بعد هم به همسرجان پیشنهاد دادم بریم یه سری خونه مادر شوهر که گفت حالش رو ندارم و برگشتیم سمت خونه.....نزدیک خونه یه هندوانه بزرگ گرفتیم و سر انتخابش هم کلی خندیدیم.....به محض رسیدن هم بساط شام مفصل اما بسیار خوشمزه مون رو چیدم و تا جا داشتیم شام خوردیم.....نان و پنیر و هندوانه!.....به به....

بعد هم کمی بی بی سی دیدیم و مسواک و 12 هم خوابیدیم.....

31 فروردین

اول اینکه دیشب حدود ساعت 2 نشده بود که تلفن خونه زنگ زد...تو خواب و بیداری رفتم سراغش و دیدم شماره دوسی هست...جواب دادم....گفت که زلزله شد و نگرانت شدم.....اینکه تنهایی و برو خونه مامانت اینا بخواب....خب منم هم خیلی خوابم میومد و هم اینکه خیلی ریلکس برخورد کردم! بهش گفتم چون خواب بودم اصلن متوجه چیزی نشدم و اینکه اصفهان زلزله خیز نیست و پس لرزه ها همیشه شدتشون کمتر از زلزله اصلیه و وقتی زلزله اصلی رو اصلن متوجه نشدم پس جای نگرانی نیست...به خودش هم گفتم که بخوابه و خیالش راحت باشه.بعد از قطع تلفن هم دوباره خوابیدم تا خود صبح!

امروز 7:30 از خواب بیدار شدم و خیلی ریلکس رفتم دوش گرفتم.....واسه صبحانه ام لقمه ام رو حاضر کردم.....موهامو خشک کردم و آماده شدم و راهی شرکت شدم....8:20 رسیدم و طبق معمول تاخیر خوردم اما قصد مرخصی گرفتن هم ندارم.....راهی اتاقم شدم و از همون اول صبح دو سه تا تلفن و نمونه های جدید گمرک و پیغام های دریافتی آقایون اعصابم رو شدیدن خط خطی کرد و قاط زدم.....رییس بزرگ نبود وگرنه تصمیم داشتم نامه جدید و جواب های قبلی و نمونه های جدید رو ببرم پیشش و بگم که من دیگه نیستم...خلاصه تا ظهر کار مفیدی انجام ندادم و کلی هم غر غر کردم.....قبل از ظهر هم همسرجان زنگ زد که رفته واسه دوره و خیلی شیک بهش گفتن دوره تون کنسل شده و دیگه تکمیل شد همه چی!...سر این قضیه هم حرص خوردم!.....ظهر نهار که خوردیم  رفتیم توی سایت مرکز لرزه نگاری و دیدم که بله....اصفهان  نزدیک حبیب آباد 4.1 ریشتر زلزله شده بوده دیشب....با بچه ها درموردش کلی صحبت کردیم ....بعدش هم نشستم سر کارهای خودم و از اونجایی که دوتا گزارش خارج ازبرنامه ریزیم هم صبح پیگیرش شدند و باید زودتر از موعد تحویل بدم کلن بیخیال گمرک شدم و تا 5 هم سرکار بودم و مشغول کارهای خودم...کلاس زبانمون هم موکول شد به فردا و همسرجان هم با اتوبوس راهی شد ساعت 4:30 .....سر راه به خرازی مورد نظر سر زدم و کماکان وسایل مورد نیازم رو واسه کادوی تولد دوقلوها نیاورده بود....توی راه تصمیم گرفتم که لوبیا سبز بگیرم و استامبول یدرست کنم که خب سبزی فروشی بسته بود و دست خالی رفتم خونه....اول رفتم به مامان سر زدم که دیشب از شیراز رسیده بودم.....سودی هم اونجا بود و تا 7 خونه مامان اینا بودم و بعد رفتم خونه خودمون....دوتا سیب زمینی گذاشتم که آب پز بشه و کمی استراحت و میوه خوردن و نگاه جوجه هام و بعد هم مشغول جمع و جور خونه شدم ...آشپزخانه رو هم مرتب کردم و سینکم رو هم برق انداختم....یخچال رو مرتب کردم ....زیر راه پله رو و دیدم که قند و شکر اضافی زیاد داریم....چندتاییش رو گذاشتم که بدم مامان تا بده به کسایی که می شناسه....اینجای جدید که همسرجان رفته ماهیانه بهشون کلی خورده ریز میدن که بعضیاش از مصرف ما زیاده و جمع میشه روی هم.....

چندتایی هم گل داشتم که ریشه کرده بودن و آماهد کاشته شدن بودن ...گلدونهای جدیدم رو هم کاشتم و دوتاشون رو هم گلدونشون رو عوض کردم و یکی رو هم گلودنش رو جابجا کردم و حدود 9 هم مشغول پختن کوکوی سیب زمینی شدم و چون تو قالب میخ واستم بعد از مدتها درست کنم یکساعتی طول کشید....داداشی یه سری بهم زد....دوسری لباس شستم و خلاصه تا 10:30 که همسرجان اومد مشغول بودم....به محض اومدن همسرجان از اونجایی که گفت نهار هم نخورده سریع وسایل شام رو آماده کردم.....شام خوردیم و بعدش هم هردو خسته بودیم...مسواک و ساعت 11:30 هم لالا.......

نمیدونم چرا بعضی ازون حالتهای قبلی برگشته سراغم...گاهی دوباره افسرده میشم....خیلی بیدلیل عصبی میشم و یا دلم میخواد گریه کنم!

 "ریزه" در  26 روزگی و "قهرمان" در 17 روزگی

31.jpg (800×600)

اینم روند رشد شون توی این چند وقت

JOOJE_copy.jpg (800×166)

30 فروردین

صبح 8 بیدارشدم و سریع حاضر شدم و با بچه ها راهی دانشگاه شدیم. 8:30 اونجا بودیم و اولین سری بچه ها 9 رفتند آزمایشگاه .....تا خود 3 مشغول دیدن مقاطع بودیم و خیلی خسته شدیم اما دیگه تمام شد و من هر کدوم از مقاطع رو که میدیدم بیشتر به این درس علاقه مند میشدم. همسرجان هم باید می رفت تهران و از صبح با هم در تماس بودیم و بلیطش واسه ساعت 2 بود. ساعت 3 هم بهم زنگ زد که رسیده.....منم همون ظهر واسه 4 بلیط برگشت گرفتم و بعد از تمام شدن کلاس بلافاصله رفتیم خوابگاه....مولود واسم نون و پنیر و خیار آورد و به جای نهار خوردم و راهی شدم.4 رسیدم احسان پیما اما خب اتوبوس 4:30 رسید.خیلی خیلی خسته بودم اما حسنش این بود که اتوبوس VIP بود و خلوت.....یه صندلی دو ردیفه که خالی بود انتخاب کردم و به محض راه افتادن خوابم برد. یکساعتی  بیهوش شدم تا رسیدیم به پلیس راه و چون جدیدن سگ آوردن واسه شناسایی مواد مخدر مجبور به پیاده شدن از اتوبوس شدیم.....بعد ازسوار شدن دوباره دیگه خوابم نبرد... آهنگ گوش کردم و چشم به جاده انداختم تا برسیم....7:30 کاوه پیاده شدم و با تاکسی اومدم خونه....یکساعت بعد خونه بودم. لباس هامو که عوض کردم نشستم پای تلویزیون و تا 11 من و تو و نشنال جئوگرافی و پرشین تون دیدم....چایی خوردم و میوه و خلاصه هرچی که دلم می خواست.....11 هم به مامان زنگ زدم..چون توی راه برگشت از شیراز با دوستاش بود و وقتی خیالم راحت شد که نزدیک هستند و تا نیم ساعت دیگه میرسند رفتم و خوابیدم.