29 فروردین

صبح ساعت 6 بلیط داشتم از صفه.5 بیدار شدم و دوش گرفتم و حاضر شدم و با همسرجان راهی ترمینال صفه شدیم....اتوبوس با 15 دقیقه تاخیر راه افتاد و رفت سمت کاوه چون خالی بود!.....اونجا هم نیم ساعتی معطل شدیم و نهایتن 7 از اصفهان زد بیرون.....10 رسیدیم اردکان و از اونجا هم طبق معمول مستقیم رفتم دانشگاه...دکتر قویدل هم 10 اومده بود اما تا مقاطع آماده بشه و بچه ها سری اولشون برن نمونه ها رو ببینن حدود 11 شد. تا 12 دو سری مقطع دیدیم و  رفت تا بعداز ظهر ساعت 3. با بچه ها رفتیم آزمایشگاه....دکتر رشیدی اونجا بود...دوتا مقاله ای که کپی کرده بودم رو نشونش دادم و یه مطالعه کرد اما زیاد امیدوار کننده نبود.یعنی توش اشاره ای به اون چیزی که مد نظرمون بود نکرده بود. بعدش هم بچه در حال فال گرفتن با ورق بودند و تا 1:30 اونجا بودیم و خلاصه هرکسی دو سه بار فال گرفت....1:30 راهی خوابگاه شدیم و نهار خوردیم و دوباهر حاضر شدیم و 3 آزمایشگاه بودیم و تا 6:30 هم در حال دیدن مقاطع بودیم......من کلن این درس رو خیلی دوست داشتم توی ترم و حالا که دوباره نمونه ها رو می بینم روحم تازه میشه ...کاش میشد واسه پایان نامه پالینولوژی کار میکردم!..... بعد از آزمایشگاه با مولود و وفهیمه و زهرا و راحله رفتیم توی شهر.....من و راحله زودتر پیاده شدیم.من میخواستم واسه جاری کوچیکه شیرینی بخرم و راحله هم واسه مادر شوهرش....کارمون رو انجام دادیم و رفتیم پارک شهر پیش بچه ها.....9 زهرا هم اومد و رفتیم یکی از مغازه های همون دور و بر....اول تصمیم گرفتیم به جای شام هویج بستنی یا بستنی طالبی بخوریم که خب این کارو کردیم و لیوان هاش هم خیلی بزرگ بود....بعدش قیمت غذاهاش هم خیلی ارزون بود و دوباره وسوسه شدیم و خلاصه شام هم سفارش دادیم اما چون دیر بود قرار شد ببریم تو خوابگاه بخوریم....تا حاضر شد و رفتیم خوابگاه 10 بود.....توی محوطه دانشگاه نشستیم و غذامون رو هم خوردیم و بعد رفتیم اتاق.....توی اتاق هم شبنم (من بار اول بود می دیدمش و کرمانشاهی بود) گفت بلده فال بگیره و بچه ها هم ورق داشتند و خلاصه از اونجایی که می خواستیم زود بخوابیم تا 2 بیدار بودیم و بچه ها تا می تونستند فال گرفتند......2 هم خسته و کوفته بالاخره خوابیدیم.

28 فروردین

صبح به موقع رسیدم شرکت و پیرو کار کوفتی گمرک! با نادراصلی و بعدش هم جوجه رییس صحبت کردم و نهایتن قرار شد با رییس بریم دانشگاه اصفهان واسه دیدن تجهیزات آزمایشگاه مرکزی.....با مسئول آزمایشگاه شیمی مون هم هماهنگ کردم و قرارشد اون خودش بیاد آزمایشگاه مرکزی...من حدود 10:30 با رییس رفتیم و 11 اونجا بودیم و بعد از تماس های تلفنی با مسئل آز شیمی مون و پیدا نکردنش بالاخره فهمیدیم که اون رفته آزمایشگاه مرکزی دانشگاه صنعتی! خلاصه تااین اشتباه جالبناک حل شد و ما همدیگه رو دیدیم ساعت حدود 12:30 بود...توی این فاصله من رفتم گروه و دکتر صیرفیان رو دیدم و بعد هم با دکتر بهرامی صحبت کردم واسه محل دقیق لوکیشنش و دوباره برگشتم آزمایشگاه مرکزی.....تا 2 کارمون اونجا طول کشید و من برگشتم شرکت....3 نشده بود شرکت بودم و مشغول انجام کارهای خودم شدم و قرار شد همسرجان 4 بیاد دنبالم که بریم سمت شهرضا تا لوکیشن رو حدودی ببینم.....توی این فاصله هم راههای دسترسی رو از روی نت برداشتم 4 راهی شدیم....5:30 رسیدیم به روستای اسدآباد و از اطراف کلی عکس گرفتم. کوهی رو هم که فکر میکردم محل لوکیشن باشه دیدم و کمی هم با همسرجان ازش رفتیم بالاو 6 دوباره راهی اصفهان شدیم....8 نشده بود که رسیدیم خونه و همسرجان مشغول تلویزوین دیدن شد و منم مشغول جمع کردن اسباب سفر دو روزه ام به دانشگاه....شب هم تا بخوابیم ساعت از 12 گذشته بود.

27 فروردین

صبح طبق معمول با تاخیری 16 دقیقه ای اومدم سرکار و مشغول کار شدم........کلن از صبح تو ذهنم بود که چون دیروز تمام برنامه ریزی های ذهنیم مبنی بر اینکه با همسرجان از هوای خوب بهاری استفاده کنیم و بریم توی شهرو کنار رودخونه قدم بزنیم کامل بهم خورد امروز اجراش کنیم......بنابراین تا 4:30 سرکار بودم و بعدش همسرجان اومد دنبالم...گفتم که قصد سینما رفتن دارم و بعدش هم قدم زدن کنار رودخونه پس مستقیم رفتیم انتقلاب و ماشین رو توی پارکینگ کنار سینما آفریقا پارک کردیم و رفتیم واسه بلیط خریدن....من فکر میکردم سانس ها 6-8 است اما 6:30 بود و باجه فروش هم بسته بنابراین رفتیم کنار سی و سه پل و تا پل فردوسی قدم زدیم و صحبت کردیم و برگشتم سمت سینما....بلیط گرفتیم و چون بازم وقت داشتیم رفتیم سمت سیدعلیخان و کتابفروشی مهرگان....توی مغازه از هم جدا شدیم و هرکدوم رفتیم سراغ بخش تخصصی خودمون ...من کتاب جدیدی پیدا نکردم اما همسرجان دوتا کتاب گرفت و بعدش رفتیم توی کتابفروشی کناریش....اونجا بالاخره من موفق به خرید یک کتاب شدم. بعدش هم بستنی گرفتیم و راهی سینما شدیم.......فیلم "حوض نقاشی" رو دیدیم که خب خیلی وقت بود  دلم میخواست ببینم و البته که دوستش داشتم گرچه طبق معمول گریه زیاد کردم و بعدش هم سردرد بدی گرفتم اما روی هم رفته فیلم خوبی بود.....بعد ازسینما رفتیم باشگاه شرکت نفت که خب شامش تمام شده بود و راهی خونه شدیم و به غذای حاضری رضایت دادیم.10 خونه بودیم و پای تلویزیون شام مختصری خوردیم و ساعت 11:30 هم خوابیدیم.


26 فروردین

امروز صبح هرکاری کردم نتونستم بیدار بشم و بنابراین خوابیدم تا 8:30...همسرجان هم پا به پای من خوابید......بعد از بیدار شدن هم صبحانه ام رو آماده کردم و  برداشتم...همسرجان هم به جای صبحانه شله زرد داشتیم که خورد و پیشنهاد دادم اول با هم بریم چک دیرکرد سپهر رو بگیریم و بعد منو بذاره شرکت......به ثانیه نکشید که موبایلم زنگ خورد و گفتن که چکتون حاضره و بیاید بگیرید!...آینده رو پیشگویی کردم!...خلاصه راهی شدیم و طبق برنامه کارمون رو انجام دادیم و من 10:20 شرکت بودم.....تا 4:35 مشغول کار بودم و امروز هم اون کار گمرکی کوفتی! بیشتر وقتم رو گرفت.......کم کم داره اعصابم رو خرد میکنه.....!....خلاصه از شرکت زدم بیرون و همسرجان اومد دنبالم....راهی انجام کارهامون شدیم و من از قبل وسایل مورد نیاز رو بهش گفته بودم بیاره....اول رفتیم بانک سامان اما خب بسته بود و کار بانکیم عقب افتاد.....بعدش رفتیم بانک پاسارگاد و چک صبح رو تقد کردیم و راهی بازار شدیم برای خرید سکه......چک سری قبل هم به حساب من رفته بود و من خرجش کردم و تصمیم داشتم حالا که کمی پول بدهی ماه قبلم رو هم صاف کنم....توی بازار از دومین مغازه یه دونه سکه خریدیم به مبلغ 1 میلیون 328 هزار تومن ناقابل.....بعد هم در راه برگشت بستنی قیفی خوردیم و راهی خیابان عبدالرزاق شدیم....توی راه بازار یه ماشین که از روبرو میومد باعث شد کنار ماشینمون سمت شاگرد به دیوار بکشه و زیوار ش کنده شد.....بعد هم توی راه عبدالرزاق از اونجایی که همسرجان عصبی شد به خاطر اون اتفاق یه چیزی گفت که اصلن به من هیچ ربطی نداشت و منم ناراحت شدم و دیگه هیچ حرفی نزدم مگر وقتی لازم بود.....از عبدالرزاق هم رگال لباس میخواستیم واسه لباس های اضافی مون که قبل از عید خریده بودیم و من به زور موقع خونه تکونی جا داده بودم توی کمد!.....بعد هم راهی خونه شدیم و سر راه از فروشگاه نظر هم خرید کردیم و 7:30 خونه بودیم.....به محض رسیدن من خوراکی های خراب شدنی رو گذاشتم توی یخچال  و واسه خودم یه بلوز برداشتم و راهی خونه مادر شوهر شدیم....همسرجان دوباره بدون هماهنگی با من قرار گذاشته بود! البته من پیش بینی می کردم....اونجا هم اول رفتیم میوه و کمی صیفی جات خریدیم چون قیمتش با سمت خودمون کلی تفاوت داره و گاهی نزدیک نصف قیمت محله خودمون میشه!....8:15 خونه مادر شوهر بودیم و جاری کوچیکه هم اومد.....عمه و دختر عمه همسرجان هم که مریضه اونجا بودند....شام خوردیم و  حدود 9:30 برادر شوهر دوم به همراه جاری جان و فسقلشون اومدند و خلاصه همه با هم سریال های جم رو دیدیم! و نهایتن هم کمی با جاری دومی صحبت کردم و همسرجان هم با فسقلشون بازی کرد و 11 راهی خونه شدیم.........مسواک و رفتیم توی تخت واسه خواب که همسرجان عذرخواهی کرد بابت اینکه اونجوری حرف زده بود و خب منم که نمی تونم قهر باشم خوشحال و خیلی راحت فراموش کردم و با خیال آسوده خوابیدیم.