-
23 مهر
شنبه 29 مهر 1391 17:35
امروز یه کمی بیشتر خوابیدم و 8/20 بود که رسیدم شرکت....درسته تاخیر خوردم اما رفتم و برگه تایید ساعت گرفتم....و روز پرکارم شروع شد.....ادامه گزارش دیروز رو پی گرفتم و تا ظهر تمامش کردم و یک گزارش دیگه شروع کردم که اون هم تا عصر تمام شد.... از اونجایی که دیروز تلفنی از طریق همسرجان واسه امروز دعوت شده بودیم خونه برادر...
-
22 مهر
شنبه 29 مهر 1391 17:25
امروز صبح بعد از 3 روز تفریح و گردش اولین روز هفته و اولین روز کاری بود....8/11 رسیدم شرکت و کارم شروع شد.....از اونجایی که مهندس رادان چغلیم رو به رییس بزرگ کرده بود که گزارش ها عقبه و سحرجان هم به محض رسیدن روپورتش رو بهم داد من هم شروع کردن به تکمیل گزارشات داریان و خب دست پیش رو گرفتم و سراغ رییس خودم هم رفتم و...
-
21مهر
شنبه 29 مهر 1391 17:15
امروز قرار بود 7 راه بیفتیم سمت دیار خودمون.....اما مگه من می تونستم بیدار بشم!!! بیهوش بودم از خواب...بالاخره با هربیچارگی ای بود پا شدم و اثاثیه رو هم که شب قبل جمع کرده بودم و خرده ریزها مونده بود...اونا رو هم جاسازی کردم و رفتیم صبحانه خوردیم و 7/5 خداحافظی کردیم و راهی شدیم....زحمت کشیدن نهار توی راه و میوه هم...
-
20مهر
شنبه 29 مهر 1391 17:01
امروز صبح قرار بود زود بیدار بشیم...چ.ن برنامه جنگل ابر رو داشتیم.....7 بیدار شدیم و من دوش گرفتم و صبحانه خوردیم و تا اثاث راه رو جمع کردیم و راه افتادیم کمی از 9 گذشته بود...همون 4 تای دیروز بودیم.... از جاده توسکستان راهی شدیم و نیم ساعتی نرفته بودیم که خوردیم به مه .البته چندان غلیط نبود...همونجا ایستادیم و پیاده...
-
19 مهر
شنبه 29 مهر 1391 16:37
دیروز و امروزمون یه جورایی به هم وصل شد!!!! همونجور که گفتم توی ماشین خوابیدیم...2-4 خوابیدیم....4 از سرما بیدار شدیم و به زورِ من همسرجان بالاخره رضایت داد پتو مسافرتی رو از تو صندوق عقب بیاره و دوباره کمی خوابیدیم....البته من بیشتر و همسرجان کمتر....6 بیدار شدیم و راهی شدیم....نون تازه و صبحانه را توی ماشین در حین...
-
18 مهر
سهشنبه 25 مهر 1391 15:44
امروز هم طبق معمول هرروز سرکار اومدم اما با این تفاوت که عصر مسافر بودیم و من در حین کار ذهنمو مدام مجبور بودم جمع کنم و یک لیست تهیه کنم از وسایل مورد نیاز احتمالی و غیر احتمالی ...مخصوصن که اینبار خونه والدین دوست همسرجان هم می رفتیم و برخی وسایل با متفاوت تر از سفرهای قبلی می بود.... خب روز کاری که تمام شد من...
-
17 مهر
سهشنبه 18 مهر 1391 13:22
امروز هم صبح بیدار شدم و بدو بدو اومدم شرکت و صبحانه ام هم با خودم آوردم سرکار...چون دیرم شده بود و دقیقن 8:15 موفق به زدن ساعت شدم!...... کارهای هر روزه رو انجام دادم و بعد از ظهر مهربان همسر زنگ زد و گفت که دوستش برنامه اش واسه جنگل ابر جور شد و گفته اگر می تونید آخر هفته بیایید تا با هم بریم......خب هفته پیش تر هم...
-
16 مهر
سهشنبه 18 مهر 1391 13:12
امروز هم مثل هروز کار و 8 صبح و شرکت....خب کارهای روزناه طبق روال انجام شد و یکی دوتا گزارش هم باید رد میکردیم، آماده کردم و رد شد..... عصر هم ساعت 4 آمده رفتن بودم که کارشناس مهاب و مهندس قطره و مدیر عامل اومدن و یک جلسه کاملن ناگهانی تشکیل شد در مورد پروژه آزاد و خلاصه تا 5 مجبور شدم بمونم شرکت! ....بعدش با سرعت به...
-
15مهر
سهشنبه 18 مهر 1391 12:37
خب امروز اول هفته است و همیشه اول هفته ها روز سختیه....البته شروع کردنش! مخصوصن که مهربان همسر هم اومده باشه و تو خونه باشه و تو مجبور باشی بری سر کار!.....بماند که چاره ای نیست...... روز اول هفته همیشه اکرهای جانبی زیاده و تقریبن تا قبل از ظهر مشغول انجام اونا بودم و بعد دیگه تونستم پشت میزکم آرام بگیرم و به کارهای...
-
14 مهر
سهشنبه 18 مهر 1391 12:27
امروز روز تعطیله و در کنار مهربان همسر تا ساعت 8 خوابیدم....از اونجاییکه 8 به بعد دیگه خوابم نمیومد اونم بیدار کردم با نامردی تمام....یه صبحانه مفصل خوردیم و تا ساعت 10 هم طول کشید!....بعدش در حال مرتب کردن خونه بودم که مادرشوهر زنگ زد و به صرف نهار دعوت شدیم و ما هم پذیرفتیم.....1 دقیقه بعدش هم مامانم زنگ زد که خب...
-
13 مهر
سهشنبه 18 مهر 1391 11:46
امروز سرکار خبر خاصی نبود .....ظهر هم با برو بچ وعده بریون خوری داشتیم و 12:30 دم انقلاب وعده کردیم و تا بریونی اعظم پیاده رفتیم.....اینبار میخواستیم اونجا رو امتحان کنیم......سفارش دادیم و منتظر دایی زاده ها شدیم و قبل از رسیدن نوبتمون اونا هم رسیدن و 6 تایی رفتیم داخل....خوردیم و کلی هم خندیدیم.....گرچه بریونش مثل...
-
12 مهر
پنجشنبه 13 مهر 1391 13:07
دیروز صبح با اینکه شبش هم دیر خوابیده بدوم 6:30 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.....آب ماهی هامو عوض کردم....ظرفای توی جاظرفی رو شستم.....سرم رو شستم و خشک کردم و صبحانه خوردم و اومدم سرکار.....خیلی هم زود رسیدم و همه شگفت زده شدند!.... کل روز هم به مرتب کردن و جانشین کردن فایل هام توی کام÷یوتر جدید و نصب دراورها و نرم...
-
11مهر
چهارشنبه 12 مهر 1391 16:20
امروز هم که اومدم سرکار مثل دیروز عصبانی بودم کماکان!....البته یه کمی بهتر ...به هرحال بدترین اتفاق هم وقتی افتاد بدترینه....بعدش هرچی ازش بگذره بیشتر بهش عادت میکینم !.... عصر نوبت مشاوره داشتم .اولین جلسه امه ....با دوسی از ظهر وعده کردیم که 5 همدیگرو ببینیم و بریم به سمت دکتر....7:15 کارم اونجا تمام شد و مثل چند...
-
10 مهر
چهارشنبه 12 مهر 1391 15:03
امروز هم مثل همیشه کار بود و البته اعصاب خوردی و عصبی بودن بی نهایت من به خاطر دلار عزیز!.....عصر هم تا 6:30 موندم سرکار و اطلاعات پی سی رو جابجا کردم که واسهه فردا حاضر باشه..... 7 رسیدم خونه و 7:30 رفتم به سمت خونتون...گرچه حوصله نداشتم اصلن!....اتوبان هم در حد تیم ملی شلوغ بود و یکبار هم به دلیل ترمز چند تا ماشین...
-
9 مهر
دوشنبه 10 مهر 1391 11:54
امروز هم صبح اومدم سرکار...به موقع رسیدم....و خب روز کاری شروع شد... قبل از ظهر سعیدی زنگ زد تا با دکتر واسه فیلد هماهنگ کنم... تا ظهرهمه چی نستاً آروم بود! تا اینکه زنگ زدی و خبر از قیمت دلار و طلا دادی....پشت بندش هم گفتی یه کمی پول داریم اینارو باید یه کاریش بکنیم....طلا بخریم یا هرچی..... حالم از اینجور زندگی کردن...
-
8 مهر
یکشنبه 9 مهر 1391 12:43
دیروز مثل هر روز بعد از بیدار شدن و انجام کارهای هرروزه اومدم سرکار....خب از اول صبح اتفاق زیاد افتاد.....ایمیلت رو دیدم و به جای 1 تیشرت 3 تا رو از نت برگ سفارش داده بودی....خب در کل عیبی نداره چندتا باشن اما یه فکرایی در لحظه در مورد بذل و بخشش اونها به ذهنم رسید که کمی عصبیم کرد و تا ظهر هم حل شد..... تهمین توی ف.ب...
-
تولد
یکشنبه 9 مهر 1391 12:33
از جایی دیگر.... امروز رفتی….بعد از دو هفته و دو روز… …این بودنهای طولانی تر رفتن ها رو سخت تر میکنه….. اما خب جای امید زیاده؛ چون تا چشم بهم میذارم دو هفته تمام شده و دوباره منٍ تنها میشه من و تو…. و امروز روز اول سومین فصل سال بود…اول مهر….و اول هفته….همیشه روزهای اول و اول های هرچیز آدم انرژیش خیلی بیشتره و کلی...